سلام مامان ها میخوام قصه سخت ترین روز زندگیم و براتون تعریف کن
من دو تا پسر ناز خدا بهم داده بود و خب واقعا دیگه بچه نمیخواستم چون این دوتا گل پسر و پشت سر هم آورده بودم و واقعا روح و روانم خسته بود پسر دومم پنج سالش بود و پسر اولم شش ساله که خب من به صورت ناباورانه و عجیبی پریودم عقب افتاده بود و متوجه نشده بودم چون رفته بودم یک سفر طولانی وقتی برگشتم و حساب کردم دیدم بلهههههههههه یک ماه عقب انداختم رفتم دکتر یک سونو برام نوشت وقتی رفتم سونوگرافی و با برگه اومدم بیرون بی مهابا یک ربع اشک میریختم و گریه میکردم شوهرم و بقیه خانم های بارداری که اونجا بودند فقط نگاهم میکردند و فکر کرده بودند من خیلی وقت منتظر بچه ام و جنین توی شکمم فوت شده آنقدر گفتند حالا این نه یکی دیگه و فلان