هر روز برام سخت تر از دیروز بود تا به این اندازه دل تنگ نشده بودم حس می کردم شکست خوردم چون واقعا هیچ کاری نبود که به فکرم برسه که با اون حسام منو ببینه و انجان نداده باشم
دعا می کردم و از خدا می خواستم کمکم کنه هیچ کسی رو جز خدا نداشتم
تنها دل خوشیم پریا بود بوی زندگی می داد خیلی به هم وابسته بودیم طوری که وقتی حسام می بردش خونه ی مادرش یا بیرون انگار هر ثانیش یه سال بود.. تنها ارتباطم با دنیای بیرون تلوزیون بود اخبار می دیدم به حسام سپرده بودم ویدوهای آموزشی بگیره و اوقات بیکاری مو بگذرونم
دختری که رها و آزاد بود هر جا که دلش می خواست می رفت الآن مثل یه پرنده زندانی بد نامی شده بود