کمی بعد نشستن مامانم دستمو ول نمی کرد می خواستم برم چایی بیارم و ناهار بذارم اما نذاشت و حسام زنگ زد و سفارش داد پرسیدم قضیه چیه.. حسام گفت دختر داییم به همه جی اعتراف کرده...
_ دختر داییت
چرا؟ همه چی که سر نهال بود..
_ انگار اون وادارش کرده و با نقشه می خواسته ما رو از هم جدا کنه
_چطوری فهمیدین؟
_ اعتراف کرده خودش
_کی؟ چرا؟
_ من جزئیات زیادی رو نمی دونم اما انگار یه نفرو و کشته و تو بازپرسی به این مورد اعتراف کرده _ آخه چرا باید یه نفرو بخواد بکشه
_ نمی دونم از بازپرسی تو هم احضار شدی شنبه می ریم و همه چی معلوم می شه
خیلی خوش حال بودم که اثبات شد از طرفی می ترسیدم که شنبه همه چیز درست پیش نره هممون داشتیم از خوش حالی گریه می کردیم پریا ترسیده بود بغلش کردم مامانم خیلی وقت بود ندیده بودش نمی دونست منو بغل کنه یا بچمو
ازش خواستم بریم خونمون دیگه نمی خواستم تو اون خونه و پیش حسام باشم