حسام هر روز می یومد و بهمون سر می زد ولی نمی خواستم ببینمش و باهاش حرف نمی زدم بهش گفتم شنبه بیا دنبالم باهم بریم شنبه اومد و رفتیم دادگاه قبل کارمندای دادسرا رسیده بودیم خیلی استرس داشت انگار زمان نمی گذشتساعت 9و نیم دختر دایی حسام با دستایی که دست بند داشت با دو تا پلیس زن اومدن و رفتن داخل منو و دید ولی خودشو زد به ندیدن خیلی عوض شده بود ما تو سالن نشسته بودیم و یه مدت دیگه نهال با پدر و مادرش اومد و وقتی ما رو دید شروع کردن هر سه تاشون به گریه کردن صورت نهال جای چنگ بود انگار دعوا کرده بود مامانش اومد سمت من و گفت دخترم شرمندتیم
با پوز خند گفتم خانم من پیر شدم هنوز 35 سالمم نشده اما موهام سفید شده تا اینو گفتم حسام گریه کرد
افتاد به پام.. حسام دستمو گرفت و برد دور تر
سربازی که پشت میز نشسته لود به ما گفت برین داخل