صب دوشنبه ۲۸ فروردین آفتاب که زد روسرم باصدای کلاغ ازخواب بیدارشدم صلوات فرستادم گفتم خیره چقدر قارقارمیکنه روتراس خونمون😪انقدکسل وبیحال بودم صدای کلاغه توگوشم بود زنگ زدم طبق عادت هر روز به مادرم بعدش به خواهرم چون دیشبم سر یه قضیه ایی باهاش بحثم شد مس همیشه گفت فدای سرت ول کن😢
غروب که شد به شوهرم گفتم دلم آشوبه برم خونه ی مامانینا گفت برومنم میام شب رفتم دیدم مامانم لوبیاپلوگذاشته شفته!گفت حوصله نداشتم هم سوخت هم شفته شد سراغ خواهرموگرفتم گفت دیرکرده تاسفره بندازیم میاد زنگ زدم خاموش بود زنگ زدم مادربزرگم چون گاهی میرفت سرمیزد بهشون گفت نیومده اینجا زنگ زدم محل کارش گفت خیلی وقته رفته
سفره زمین بایه غذای سردو شفته که هیچکی لب نزد
توهول و ولا بودیم که زنگ خورد تلفن انگار قلب مامانم صدای تپشش اومد گفت یا امام رضا😪من جواب دادم ازبیمارستان بود گفتن تصادف کرده😪😢
چه حالی شد خونمون 😢😢😢😢
بدترین روزای عمرم بود ۳روز مس سه سال گذشت سخت و طولانی هر لحظه منتظر یه خبر خوب ازبیمارستان اماخبر اهدای عضوشو دادن😪😢