نمیدونم شماها هم اینجور هستید یا نه
ولی علاقه بیش از حدش به من زندگی رو به کامم تلخ کرده
هیچکس حق نداره حتی بهش بگه از دخترت خوشم میاد
نه میذاره کسی نزدیکم بشه نه کسی عاشقم بشه نه کسی منو بخواد نه کسی خواستگاری کنه منو
نه حتی کسی عکسم و یا خوشگل بودن رو ببینه
همیشه فقط تو گوشم خوند از بچگی درس درس
و معدلم نوزده و نود هم که میشد کلی بحث داشتیم که درس نمبخونی و فلان و بمان
هرچقدرم سعی داشتم بهتر باشم از نظر اون کم بود
همیشه اول بودم تو مدرسه گرفته تا دانشگاه که دانشجوی برتر میشدم و لوح تقدیر
ولی بازم انگاری کم بود براش...خیلی از لذت ها و تفریح هایی که هم سن و سالم انجام میدادن من نمیتونستم انجام بدم و حسرتش رو دلم موند
همش میگفت ارزومه ببینم استاد و معلم شدی اونوقت دیگه راحت میتونم سرم بذارم بمیرم
تو سن 21 سالگی معلم شدم
الان 23سالمه
نمیگم فقط به خاطر اون خودمم هدفم استاد شدن هست
اما بیشتر زندگیم روی علایق های اون رفت
حتی کسی که عاشقش شدم زو به خاطرش از دست دادم
گاهی دلم مبخواد نامرئی بشم و برم