زنگ زد بعده احوال پرسی و اینا گفت میخام برام یکاری بکنی. گفت خانوادش پاپیچش شدن که ازدواج کنه. اینم نمیخاد الکی گفته اره خودم یه دختریو میخام و.. الکی روزا با گوشی حرف میزده که بفهمن مثلا با کسیه ولی عروسشون متوجه میشه که الکی میگه. واسه همین امروز زنگ زد گفتش تو بیا حرف بزن با عروسمون که بفهمه مثلا با کسیم.. اولش قبول نکردم گفتم به اون چه بمنچه اخه ولی بعدش حرف زدیمو هماهنگ کردیم ی سری حرفارو و قرار شد وقتی رفت خونه زنگ بزنه و زنگ زدو ولی دختره خندش گرفته بود و در حد احوال پرسی شد خداروشکر ( از استرس داشتم میمردم) و اینم زود گوشیو ازش گرفتو باهم حرف زدیم خداروشکر (دوتا برادرن که برادر کوچیکش تازه چن ماهه ازدواج کرده. واسه همین دیگه میخان که اینم ازدواج کنه )