سلام این موضوعی که میخوام تعریف کنم مال دیشبه من تقریبا هشت ماهه دارم اقدام میکنم برای بارداری.از روز اول از روی سادگی به مادرشوهرم گفتم ما بالاخره قصد داریم بچه دار بشیم اونم نمیدونم از روی خوشحالی بوده یا چی رفته همه جا گفته فلانی میخواد بچه بیاره.دیشب اومد در خونمون در زد اخه باهم تو یه ساختمونیم گفت این آب چهله فلانیه آوردم برا تو بریز رو خودت حامله میشی آبو داده ب شوهرم رفته منم زنگ زدم بهش گفتم این اب چیه اوردی گفت وقتی بعد ده روز کسی ک زایمان کرده میره حموم دعا میخونن فوت میکنن تو اب این اون آبه.منم اینقد عصبانی شدم گفتم دستت درد نکنه مگه من نازام آبرو حیصیتمو پیش فامیلات بردی من ب این چیزا اعتقاد ندارم دیگه برامن نیاری اونم عصبانی شد گف خب بریزش دور
حسی دارم پاک تر از جان.. دلی دارم همجون دریا صاف صبورم دچار رویاپردازی بیش از حدم تنها ک میشم اهنگ گوش میدم باخودم حرف میزنم شاید کسی فکر کنه دیوونم نه ولی من چیزایی میلینم ک کسی نمیتونه ببینه کسی نمیتونه حس کنه.. شاید بگین مسخرس ولی من مرگ طرفو با چشای خودم میبینم.. ب این دنیا دل نبند! بیشتر از این چیزی نمیگم فقط میدونم قدرتی دارم در حد تصور قدرتی ک خدا بهم داده و شاکرش هستم! شکرت..
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
شوهرم اینقد حرف بارم کرد ک چرا رفتی بهشون گفتی قصد بارداری داری ک حالا این کارا رو بکنن منم بهش پشت تلفن گفتم بیا ببین پسرت چ حرفایی بمن میزنه برو ب همه بگو ما دیگه قصد بچه اوردن نداریم پشیمون شدیم اونم عصبانی شد گفت اصلا بمن چه برین ببندید لوله هاتونو برای من مهم نیست اصلا ماهممون با همین چیزا حامله میشیم هممون همینجوریم داشت بمن تیکه مینداخت ک مثلا چند ماهه حامله نشدم چون گفتم این چیزا چرته من اعتقاد ندارم.بعدم بهش گفتم شوهرم داره غر میزنه بمن برداشت گفت ماهر کار بکنیم هر چی بگیم شوهر تو سریع از جلو ما درمیاد بعدم تلفن رو قطع کرد خداشاهده من تو تمام مکالمه با آرامش حرف زدم و اون داد زد.خیلی ناراحتم از دیشب همش دارم گریه میکنم احساس میکنم منو جلو فامیلاش خورد کرده دخترا خواهرش کلی رومن حساب میکنن سر هر چیزی از من نظر میپرسن بعد این رفته آب اورده از اونا برا من.شوهرم میگه ولشکن تو ک جوابشو دادی خودتو اذیت نکن ولی حالم بده اینا هر دفعه سر یه چیزی منو اذیت میکنن تروخدا شما بگین من با این قوم شوهر چ کنم بخدا کار ب کارشون ندارم هفته ای یه بارم نمیبینمشون دوهفته شاید یه وعده ناهار شامی برم خونشون ولی داره میترکه ک من بهش اجازه دخالت تو زندگیم نمیدم
راستشو بخوای عزیزم من میدونم که خیلی بهت سخت گذشته، حتی اینو هم میدونم که مسئولیت و بارِ زندگی روی دوشت سنگینی میکنه و حتی میدونم که ممکنه ادامه دادن برات سخت باشه ولی فقط خواستم بهت اینو یادآوری کنم که این وزن سنگینی که حس میکنی، وزنِ بال هاته، نه وزن بارهات... پس پرواز کن