اگه بخوام از دلایلم برای بچه دار نشدن بگم
باید تا صبح بنویسم
چه کتابا که باید هنوز میخوندم
چه مسافرت ها که باید هنوز میرفتم
چه خرید ها که هنوز برا خودم نکرده بودم !
خلاصه بشدت از بچه بدم میومد.
این شد که ده سال تونستم مقاومت کنم. من ادمی نبودم که عاشق بچه باشم . پس حالا اون ساید قضیه رو از زاویه ای که بچه دار شدم میگم.
زایمانم که سخت بود بعدش هم خیلی اذیت شدم حالا اونو به جاشمیگم.
دخترم که به دنیا اومد خیلی زشت بود . اصلا اغراق نمیکنم تا پنج ماهگی مهرش اونجور که باید به دل همسرم نیفتاده بود چون اونم دوست نداشت بچه .
زشت بودنش رو فاکتور بگیریم زردی داشت. و غصه مون بیشتر شد. همون اویل فهمیدم چشمش عفونت داره. غصه بعدی کج و کوله بودن چشماش بود یکی چپ رو نگاه میکرد یکی راست یا گاهی هر دو تاش وسط رو نگاه میکردن.
زردی و عفونت کم کم رو به بهبود بودن و نبودن که فهمیدیم دخترم یبوست شدید داره. من هر روز درگیر بودم چی بخوره جی نخوره نمیتونست مدفوع کنه و این وسط ما دنبال درمانش بودیم کلا هر ده روز با تنقیه مدفوع میکرد و ارامش رو ازم گرفته بود
اون زور میزد گریه میکرد من هم گریه میکردم مامانم از دیدن گریه ما گریه میکرد.
در همین خلال فهمیدیم تو ادرارش کریستال داره . دخترم۲۰ روزش بود که دکتر گفت باید سونو بشه