توی اسفند ماه قبل عید دوست شوهرم از شهرستان زنگ زد که سوم و چهارم فروردین با خانمش میان پیشمون ما هم کلی خوشحال هم کلی رفتیم تو فکر که خوب پذیرایی کنیم همه چی خوب باشه و خلاصه بهشون خوش بگذره
من البته فکری شدم چون تا حالا مهمون غریبه نداشتم فقط یه بار یه نفر قبل اینا و اینکه خانم دوست شوهرمم شاغل بود و مهندس و بزرگتر از من و کلا انگاری سختم شده بود حس میکردم شاید معذب بشم پیش سه تا مهندس😅
خلاصه ما اتاق دخترمو خالی کردیم اسباب بازیاشو جمع کردیم یه چیزایی تو خونه تغییر دادیم چون آینه فقط تو اتاق خودمون بود رفتیم یه آینه بزرگ خریدیم نصب کردیم که مهمونا نیازشون شد راحت باشن گوسفند کشتیم که گوشت تازه داشته باشیم حتی سبزی تموم کرده بودم از مادرشوهرم گرفتم آوردم کلی خرید کردیم خوراکی خارجی گرفتیم خلاصه کلی ذوق اومدنشون داشتیم هر چند من استرس هم داشتم
سال تحویل رفتیم خونه پدر مادرامون که شهر دیگن خیلی دوست داشتن بمونیم پیششون زود اومدیم بخاطر مهمونمون که خونرو جمع و جور کنیم مرتب کنیم چون دخترم کوچکه
خلاصه از پریروز که اومدم همش هول و ولای مهمون داری و اینکه همه چیز خوب باشه داشتیم
گفتن که فرداشب با پرواز میایم ولی شب نمیایم پیش شما ما هم سریع اومدیم شهر خودمون که برای فردا صبحش آماده باشیم که میان من گوشت خوب جدا کردم گذاشتم مرغم مواد زدم گذاشتن برای فردا ظهر که بیان شوهرم بهشون گفت گفتن نه اینجایی که هستیم قول دادیم نمیشه عصر میایم منم از صبح شروع کردم بشور و بساب از ١٠/۵،١١ بساط قورمه سبزی رو بار گذاشتم تا شب حسابی جا بیفته وقت نکردم درست به دخترم برسم حتی خلاصه شوهرم خواست بره دنبالشون گفتن ۵/۵ تا بیان شد ۶/۵،٧ خوب بود سلام و علیک و معرفی و آشنایی و.. منم شربت آوردم آجیل آوردم چند توت انجیر کشمش چیپس خرما یه خوراکس محلی و... خلاصه هر چی که فکر میکردم خوبه تو همین بین پذیرایی مرغو گذاشتم تو فر برنجم گذاشتم آبکش کنم
سه تایی خانوم و آقا ی مهمون و شوهرم حرفای تخصصی میزدن و منم فقط پذیرایی کردم و مشغول غذام شدم خاطره میگفتن و.. جو خوب بود هر چند موقع حرفای تخصصی من فقط میتونستم سکوت کنم😅