+ سلام،خوش اومدین،من نسترنم.دخترخاله خان...
لبخندی زدم و باهاش دست دادم،
اخم های خان حسابی توی همبود،
متعجب شده بودم،نسترن با ناز موهاشو پشت گوشش فرستاد و دستشو مقابل خان گرفت.
+ خان،حالت چطوره؟
با خشم نگاهش میکرد،خجالت زده ازاینکه هنوز باهاش دست نداده آروم صداش زدم.
_ خان!
+ازجلوی چشمام گمشو نسترن.
لبمو به دندون کشیدم.
_ زشته خان،چی میگی!
نگاهمو خجالت زده به نسترن دادم که با اخم داشت بهش نگاه میکرد.
_ ببخشید خان امروز یه کم ناخوشِ.
سرشو تکونی داد.
+ تا یاد دارمهمیشه ناخوش بوده.
+ نسترن تا اون روی سگم بالا نیومده راهتو بکش و برو.
از رفتارهاش متعجب شده بودم،
اون دخترخاله ش بود چرا همچین میکرد،
ازخجالت عرق کرده بودم،نسترن نگاهم کرد وپوزخندی زد.
+ همیشه خوش سلیقه بودی خان،چه اون زمانی که با من نامزد بودی و چه الان که ازدواج کردی..عهه راستی منو تو دخترخاله میشیم جالبه مگه نه؟
اونقدر مهبوت جمله اولش بودمکه توجهی به مابقی حرفهاش نداشتم..
اون چی گفت؟!