سلام . چون تو تاپیک قبلیم هم در مورد این حرف زدم و شب بود و نفهمیدم چی گفتم و شما هم قاطی کردین 😂 میخوام خودمو جای طرف بزارم و بگم 😂
خب این داستان در مورد خودم نیستا فقط خودمو جاش گذاشتم. کنجکاو شدم بدونم و شما هم نظرتونو بگین😁
سلام .من دخترم و ۲۰ سالمه. ما تبریز بودیم و اجاره خونمون نرسید و جایی تو تبریز پیدا نکردیم و اومدیم اسکو . یکی از خاله هام هم اونجا هستن . ما رفت و آمد هامون بیشتر شد و خالم هم ۲ تا بچه کوچیک داره . ما چند بار رفتیم و از شانس ما برادر شوهرش و خانوادش هم اونجا بودن.یه پسر داشتم . وقتی ما پذیرایی نشسته بودیم نگاه های سنگینی رو حس میکردم و وقتی برمیگشتم میدیدم یهو خودشو میزنه اون راه😂۲۲ سالشه و ۲ سال از من بزرگتر . چند بار ما رفتیم خونه خالم و اونا هم اومدن . خیلی پسر با ایمان و سر به زیری هست. و یه بار هم ما رو دعوت کردن گفتن بیاین خونمون🙂 پسره خودش زنگ زد دعوتمون کرد.
و بعد یهویی پسر عموم اومد خاستگاری و چون خانواده میگفتن میشناسیمش و خوبه و مناسبه با ۹ سال اختلاف سنی به عقد این آقا در اومدم . و ما اونا رو به جشنم دعوت کردیم مامانش چشماش قرمز بود . یه بارم که نامزد بودیم رفتیم خونه خالم اونا هم اونجا بودن باز نگاهای سنگین طرف رو احساس کردم .
یعنی خیلی سر به راه اصلا اخلاقش درجه یک و همه چی تمومه ولی نامزد خودمو بگم قبلا مجازی ها مچش رو گرفتم با هر دختری بوده .
قسم خورده به باباش گفتم گریه کرده و گفته به خدا ما از وقتی عقد کردیم دیگه با هیچکس نیستم البته اینو راس گفته بود تو گوشیش دیدم همش مال گذشته بود . ولی تقصیر من چیه . بیچاره من میخواستم کسی باشه که مثل من تمیز و حتی یه بارم با نامحرم حرف نزده باشه . مامانش یعنی مامان اون پسره هر وقت منو میبینه آدم حس میکنه میخواد شروع کنه گریه کنه .
یه بارم خواهر پسره مادربزرگم رو میشناخت . بهش گفته بود دخترت خیلی خوبه و ازم خیلی تعریف کرده بود . واسه همین به اونا هم شک کردم شما چی...؟