نه فک نکنم ولی با خیال خواب دیدن خودمو آروم میکنم
ی بار دیگه هم تو خونه با مامانم نشسته بودم قسمت ته هال مون بودیم یعو از آشپزخونه صدا اومد وقتی رفتیم ببینیم ،لیوان من که رو اپن بود صد تیکه شده بود
بابام قبلنا واسه نماز صبح میرفتن مسجد موقع برگشت ی پنج شش تا آدمه کوتوله میبینن که همین که ماشین نزدیکشون میشه فرار میکنن سمت خرابه ای ک اون اطراف بوده بابام میگفتن اون موقع فک میکردم بچه بودن ولی اومدن ک خونه پیش خودشون گفتن بچه کوتاه قد با کلاه بوقی اونموقع چیکار میکنه بعد دوزاریشون افتاده جن بودن
مثل این واسه مامانبزرگمم اتفاق افتاده