میدونم الان دارین فوش میدین یا هر چیزی .
ولی نمیفهمین چی میکشم من نمیفهمین
من بچه اول خانواده هستم و از همون بچگی تا یاد میدم همیشه منو بزرگ حساب میکردن و هیچ وقت به چشم بچه به من نگاه نمیکردن .
من دوم ابتدایی که بودم من و داداشمو تنها تو یه شهر غریب تنها تو خونه میزاشتن از ۶ صبح میرفتن بیرون سرکار و.... ۱۲ شب میومدن خونه .
مسولیت داداشه ۵ سالم هم رومنه دختره ۸ ساله بود .
تا داداشم خواب بود من میرفتم مدرسه با تاکسی .
سر خیابون با ترس وایمیستادم که اگه منو دزدیدن چه خاکی بر سرم بریزم .
همیشه هم درسام عالی بود . ظهر هم که از مدرسه برمیگشتم غذایی که از شب مامانم درست کرده بود رو گرم میکردم تا با داداشم بخوریم .
بعد تلوزیون نگا میکردم و مشقام که مینوشتم حوصلم سر میرفت میرفتم تو کوچه التماس مامان های دوستام میگردم که اجازه بدن دخترشون بیاد با من بازی کنه تا حوصلم سر نره .
یا اینکه از پنچره طبقه بالا با حسرت نگاه به خیابون میکردم که دخترا دارن با خانوادشون میرن بیرون خوشحال....
بابا و مامانم یه گوشی نوکیا یه طرفه به من داده بودن که خودشون فقط میتونستن زنگ بزنن
چه انتظار هایی که پای تلفن نمیکشیدم .
انقدر میترسیدم که نکنه یه موقع زنگ زده باشن و گوشی یه جایی بوده که انتن نداشته؟
خلاصه همیشه روز هام همینجوری میگذشت . دوسال زندگیه من همین بود .
اگه هستین بقیش بگم؟😔