بعد که دیدن دارم افسرده میشم مامانم کارشو ول کرد و خونه دار شد .
اما دیگه فایده نداشت چون من دیگه افسرده شده بودم و فکر میکردم همه تو این دنیا خوشحالن جز من .
من فرق دارم با بقیه
بعده اون جریان من مدرسه که میرفتم یکم اُفت کردم تو درسام .
بابام برای اینکه درسمو بخونم میگفت اگه ۲۰ بشی برات اخر سال دوتا النگو میخرم .
منم تا اینو که شنیدم خوشحال که منم النگو دار میشم درس میخوندم و ۲۰ هم میشدم اما اخر سال نه النگویی بود نه کادویی نه جیزی
با خنده پایان میدادن بهش
بگو عزیزم
هستیم عزیزم بگو
هر سال کارشون همین بود با دروغ گفتن به من روزاشون سپری میشد .
منم خیلی ساده بودم همیشه فکر میکردم راست میگن .
تا اینکه امسال برای یک امتحان . فقط یک امتحان که نتونستم بخونم . و نمره کمی گرفتم بحث های مامانم شروع شد
من پدرومادرم طلاق گرفته بودن سه خواهرکوچکتر7،5و1ساله داشتم خودمم 8سالم بودتویه خونه مخروبه اجاره ای ،بایدمادری میکردم سووووختیم فقط زنده زنده توآتیش بیرحم طلاق ،ازاین دنیاوزندگی وهمچیش ب معنای واقعی کلمه متنفرم
که تو مایه ننگی . خاک پای دخترای جهان تو سر تو .
تو ادم نیستی
تو خنگه مدرسه ای
تو باید تو مدرسه استثناعی ها ثبت نامت کرد و...
تازه اومده به من میگه طلا دیگه برات نمیخریم تا اخر عمر حسرتش تو دلت بمونه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
52 ثانیه پیش
54 ثانیه پیش
55 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
