تولدت پر از امید و مهربونی.. ...اسی جون میبینم که فقط ۹ ماه ازم کوچک تری...مبارکا باشه...من سه تا بچه دارم...خخ
دوقلو و یکی...
توی ۱۸ بابام منو داد پسر خواهرش با اینکه همیشه می گفتم نمیخوامش...توی دلم یکی دیگه رو میخواستم زیاد...به طوری که توی دوران نامزدی کلی برام دردسر شد این عشق...هه...الان با گذشت ۵ سال هر لحظه خدا رو شکر میکنم که اونی که دوستش داشتم همسرم نشد...
ولی بازم گذشتن از اون روزا برام خیلی سخت بود و هوای نفس کشیدنم نبود حتی...
یه روز به مامانم گفتم خودمو میکشم از دستتون ...گفت باشه بگو این حرفا رو فردا روزی مادر بشی می فهمی این حرفا یعنی چی...الان دوقلوها سه سالن..با اینکه خیلی وقتا عصبی ام و شاکی و کلی هم غر میزنم و ناشکری میکنم ولی وقتی به این فکر میکنم که اگه خدا فقط یه لحظه از من بگیردشون دق میکنم.....۲۳ سال جلو مامان و بابات قد کشیدی بزرگ شدی خوشگل شدی دلبر تر و خانوم تر شدی..شاید نشون ندن احساسات شون رو الان...ولی هنوزم تو همون دختر کوچولوی اول ازدواجشونی.. ..به نظرم آبجی بی انصافی میکنیم همه ماها که به دل مامانجونامون فکر نمیکنیم و این حرفا رو میزنیم.یه نفس عمیق بکش برو قرآن و بردار فقط یک خط بخون کلی دلت آروم میشه...و از خدا بخواه با تموم قلبت که عاقبت بخیر کنه و دلتون آروم...فدات شم من...تولد کلی مبارک...امروز انشالله یه اتفاق خوب برات بیفته. فقط تو سر مهربونی بگیر با همه قول که مهربونی هم دریافت میکنی ازشون...:)