منم باتون همدردم
خودم بیش از حد احساساتی ولی شوهرم بی ذوق
۱۳ دی تولدم بود شب سیزدهم مادرش واسم کیک گرفت موقع برگشتن به خونمون گفت خاستم برات کیک بگیرم دیگه مامانم سوپرایزت کرد گفتم مهم تویی...تو چکار میکنی برا تولدم گفت چشم
صبح ردز تولدم تا بعدازظهر منتظر بودم بغض داشت خفم میکرد پیام دادم خبر جدید گفت چیه گفتم تولدمه گفت خب مبارک باشه گفتم پ کادوم
گفت چشم فردا
و فرداها گذشت و هیچی برام نگرفت انقد دلم پره ک نگو
بغض عجیبی از روز تولدم تا الان همرامه