اولیشو من میگم شما ادامه بدین
مامادربزرگم میگه وقتی که بچه اولش بدنیا اومده بود یه شب تو گرگ میش هوا دم صبح بیدار میشه بچه رو شیر بده میبینه کهنه بچه خیسه جاشو عوض میکنه میبره کهنه رو بندازه حیاط تو تشت ک فردا بشوره میبینه یه زنه با لباس سفید بلند نشسته لب حوض داره موهاشو شونه میکنه زنه وقتی مادربزرگمو میبینه بلند میشه و با عصبانیت ب مادربزرگم نگاه میکنه و میره تو انباری. مادر بزرگم بعد اون یه هفته مریض میشه براش دعا میگیرن تا خوب میشه