انقدر از دیشب گریه کردم که چشمام درست نمیبینه
حالم خیلی بده
توان توضیح مفصل ندارم که اگه بخوام حرف بزنم یه مثنوی میشه
سالهاست درگیر مشکلی هستم و خصوصا توی چند سال اخیر خیییلی برای رفعش تلاش کردم اما هرقدر بیشتر تلاش کردم و مبارزه کردم، اتفاقات بدتری افتاد... نمیدونم خدا چه مشکلی باهام داره که مقدر کرد کل جوونیم نابود بشه
خواهشا نصیحت و قضاوتم نکنید، فقط ازتون میخوام دعا کنید و از خدا بخواید که اگه مشکلم رو حل نمیکنه لااقل عذابم نده و خودش منو ببره...
هیچکس دردی که من کشیدم رو نمیفهمه، یک سوم عمرم به افسردگی و افسردگی شدید گذشت، یعنی از اول جوونیم تا حالا که بالای سی سالمه... به خدا بنده بدی برای خدا نبودم و بابام از من بیشتر از باقی بچههاش راضی بود و میگفت تو آینده روشنی داری و من خر هم باورم شده بود... الآن شرایط من از همه خواهرام بدتره، هیچی از زندگی نفهمیدم، به کدوم گناه؟ اینکه خواستم سالم و درست زندگی کنم؟ اینکه خواستم دل پدر و مادرم رو راضی نگه دارم؟
شک کردم به همه چیز
زندگیم عین یه کابوسه
هر راهی رو رفتم به در بسته خورد و تازه چند تا هم سنگ از آسمون اومد و خورد توو فرق سرم!
حتی صدام رو نمیشنوه که بارها التماسش کردم که لااقل منو ببره... کلا فراموشم کرده
من دردای جسمی زیادی رو کشیدم اما درد شدید روحی از همه بدتررره
خیلی صبور بودم، بیشتر از ده سال صبوری کردم اما دیگه کم آوردم...
ازش بخواید منو ببره، شاید به حرف شما گوش بده!
فقط اونایی که درکی از شرایطم ندارن لطفا چیزی نگن و حالم رو بدتر نکنن... من واقعا توی شرایط نرمالی نیستم