بچه ها تا الان داشتم به چشم یه چیز خنده دار نگاهش میکردم ولی الان که بهش فکرمیکنم و حس بدی که اون لحظه داشتم
واقعا میترسم
امروز ظهر خوابیدم
اتاق منم پنجره نداره کلا تاریکه وقتی چراغو خاموش میکنم
خونه تنها بودم خوابیدم
بیدارشدم دیدم همه جا تاریکه تاریکه
نمیدونم چرا تو عالم خواب زنگ زدم مامانم
ینی تو اون حالت تو ذهنم این بود که این چراغا هرکاریم کنم روشن نمیشن و فقط تاریکیه
زنگ زدم مامانم
حس میخواستم اینو بگم
انگار مغزم خواب بود
نمیتونستم کلماتو پیش هم بزارم و حرفمو بگم
یهو انقد عصبی شدم که نمیتونم حرف بزنم
جیغ میزدم با عصبانیت
مامانمم فهمیده بود توهم زدم فکرکرده بود تو خواب حرف میزنم میگفت چی میگی حالت خوبه
یهو که قطع کردم
بعد چن دیقه به خودم اومدم
چراغو روشن کردم درست شدم
نمیدونم چرا اینجوری شدم
ولی مغزم انگار همچنان خواب بود
نمیتونستم درست حرف بزنم
بهش فکرمیکنم میترسم
چرا اینجوری شدم ینی ؟؟؟
یه مدت فشار روم زیاد بود استرس کشیدم بخاطراون ممکنه باشه؟؟؟میشه برای ارامشم دعا کنید اگر خوندید لایک کنید تاپیکو؟؟؟
نظرتونم بگید لطفات