چه سخت چه بد ،خدا صبرت بده،جاری این مدلی دارم ،طوریکه الان کلا شمارمو عوض کردم چندبارم خواسته ندادم کلا خونه مادرشوعرم نمیاد جایی هم ببینمش کنارش نمیشینم ،قبلا که شماره قبلیمو داشت دیوانه ام کرده بود طوری که از هر ده پیامش دوتا رو به زور میدادم با جواب نمیدونم که,,هرچی میگفت میگفتم نمیدونم
ولی خب این شرایطی هست که فعلا در اون قرار داری ،اولا زنداداشته بپذیر به عنوان یک آدم حسود و بدذات وقتی اینجوری شناختی وقتی چیزی بگه به خسادت و موذی بودنس ربط بده ،دوما باهاش کمتر رفتار و آمد میکردم ،همسایه مامانم عروس و مادرشوهرن ،ماهی یکی دوبار شاید هم یگه رو نبینن با اینکه تو یک ساختمانن شما هم تلاشتو کن نبینیش
سوما نقطه ضعف نده دستش وقتی از روابط عاشقانه نداسته اش میگه با خنده و خوشی بپذیر و بگو چه خوب و خوشحالم که تو و برادرم خوشبختین فلان ،تو هم از روابط خوبتون بگو ،اگه مدام بدی های شوعرتونو میگه یکبار با قاطعیت بگو وارد حریم خصوصی ما نشو من شوهرم همینطور که هست دوست دارم ،اگه چیزی ازت پرسید بگو اونا شخصین نمیتونم جواب بدم و محل رو برای اورد چای یا غذا یا سرویس بهداشتی ترک کن
در مورد اینکه هرکاری میکنی اونم وارد اونکار میشه خوشحال باش که تو موفقی و اون به موفقیتت خسادت میکنه چه خوب که الگوش میشی اینطوری لااقل با افکار خوب به قضیه نگاه میکنی اعصابت کمتر خراب میشه
و اما من حای تو بودم یک دعوایی راه مینداختم که شدید نباشه ولی یک حرف یا رفتارش بزرگ میکردم میزدم به گریه و گله و شکایت به داداشمو آخرش قهر، نشد نهایتش سردی و رفت و امد کم ،اگه هم نتونستم از خودم دورش کنم چون میگن دشمنتو مثل دوست نگهدار،وقتی وارد خریم خصوصی زندگیم میشد گوشزد میکردم که اون حریم شخصی رعایت کن با جدیت ،ولی در کل فک کن یک سنگ هست یا رادیو خراب هرچی گفت بخند و اصلا گوش نکن