بخدا دیوونم کرده
دیشب خانوادم اینجا بودن
یه ناراحتی شد که منم کشش دادم که یادش بمونه کارش زشته
هر چند میدونم با خانوادم مشکلی نداره
همیشه احترام گذاشته بهشون
مادرهمسرمم عصری اینجا بود
غروب که شد خواست بره همسرم تا سر خیابون همراهیش کرد چون هوا تاریک بود
بعد مهمونی گفتم مادر و پدرم مهمونت بودن چرا ولشون کردی تو خونه رفتی...
بعد اخر شب هم دامادمون از دم در راه انداخت باهاش تا دم ماشین نرفت
من گفتم چرا انقدر فرقمیذاری که بحث شده تا الان