این داستان مال دوره ایه که با یکی بودم که الان دیگه تو زندگیم نیست
ما یه مدت خیلی کم بیرونمیرفتیم.بعد یه مدت طولانی اومدیم بریم بیرون.من خیلی خوشتیپ کرده بودم.یه کفش پاشنه داره جلو باز از اینا که یه بند نازک داره دور پا پوشیدم.پاشنش نازک نبود.بعد رفتیم توی یه کافه که طبقه بالا رفتنی پله هاش پیچ پیچی بود.موقع برگشت اومد دستمو گرف از پله بیایم پایین.دقیقا سر پله سوم دستمو ول کرد گف نیوفتی.تاگف نیوفتی من پاشنم به پله گیر کرد زرتی خوردم زمین.یه لنگه پاشنه داش.یه لنگه پاشنش کنده شده بود.ناخن پامم کنده شد.همه برگشتن نگامون کردن.من انقدر بغضم گرفته بود که حد نداشت.میخواستم همون جا سرمو بزارم بمیرم.دقیقا هم اون روز تنها روزی بود که ماشین نیاورده بود.من لنگان لنگان اومدم از اونجا بیرون.شیش ساعت کنار خیابون با اونوضع وایسادم تا اسنپ بیاد بریمماشین برداریم که بعد بریم کفش بخریم