حوصله ی توضیح دادنش رو ندارم که چی باعث شده این حس رو داشته باشم اما خیلی دلگیرم. هربار پیش خانوادهی همسرم هستیم بگو بخند و حال خوبه...اما پیش خانوادهی خودم همیشه نگرانی و دلشوره و حس بد و حس قضاوت شدن و حرف های پشت سر زدن...
من خیلی پدر و مادرم و دوست دارم. خانوادم با ارزش ترین چیزیه که دارم اما انگار از خوشحالیم هم ناراضین...همش میخوان القا کنن که نمیفهمی که خوشحالی...همیشه تلاش میکنن غیر مستقیم منو از ایراد هایی که زندگیم داره آگاه کنن و طعنه و کنایه میزنن. اما من از زندگیم واقعا راضیم و حالم خوبه با همسرم
خانوادم خیلی بدبین و ایراد گیرن و خیلی اهل غیبت کردن و حرف الکی درست کردن...
خیلی دلم گرفته...خیلی...
به جای اینکه خوشحال باشم میرم خانوادم رو ببینم، هر بار که میرم احساس غریب بودن میکنم پیششون اما خیلی دوسشون دارم😔
هر شبی که از خونهی مادرم بر میگردم بغض و گریه دارم
کسی اینجا هست که چنین حس و حالی داشته باشه؟