کوچیک بودم بابا مامانم میخواستن طلاق بگیرن مامانم رفت قهر تا۱سال نیومدهروزم با گریه گذشت شهر کوچیک بودیم هروز متلک شنیدم ازهمه،۲۱سالم شد سنتی ازدواج کردم ی شهر دور هیچی تجربه نداشتم اومدم تو غربت پدرو مادرم اصلا سراغم نگرفتن سالی یبار بزور و التماس میومدن پیشم بچه دار شدم دوتا بچه دارم هروز تنهاترم غصه میخورم شوهرم سرکار از صبح تا شب خستم شده با دوتا بچه همش خونه هیجا ندارم برم بعد چندماه میرم خونه مامانم اینا کمکم نمیکنن با اینک دختر اولم و خواهربرادرم هنوز مجردن ،مامانم همش فکر تفریح خودشه ،با چشم گریون برمیگردم خونم هرسری😓روحیمو باختم از همه چی سیرم دیگ