تک فرزند بودم و تنها دیگه به تنهایی عادت کردم
از جای شلوغ بیزارم مسافرت میرم بیشتر تو هتل میمونم با مردها اصلا راحت نیستم و میونه خوبی ندارم حتی با پدرم که یه فرشته به تمام معناست ولی بازم اصلا دوست ندارم حتی بهم دست بزنن 
از انتظارات یه طرفه مردا بدم میاد از اینکه گیر بدن چرا حرف نمیزنی چرا فلان نکردی چرا اینجور نشدی چرا...
از بس که خبرای خیانتشون رو شنیدم کلا مصمم شدم تنهایی واسم خیلی بهتره الان از تنهاییم خیلی راضیم زندگیمو دوست دارم فقط به دوتا از آرزوهام برسم همه چی بر وفق مرادم میشه