اول از همه بگم من راجب مادرم فکرامو کردم و از بلاک خارجش کردم پس تو تاپیکام دیگه درون قضیه نصیحتم نکنین با تشکر دوم اینکه یه هفتس عقدم شوهرم خودشو دور میگرفت درکل با حیاست.با اینکه چندساله عاشقمه و جونش در میره برام.فقط چون میدونست من دوسش ندارم بهم نزدیک نمیشد فقط حرف میزدیم و شام میخوردیم منو میاورد خونه مادرشوهرم میگفت بیا پیش ما بمون میگفتم نه شوهرم میگفت بزار خونه خودشون بمونه اصرار نکن مامان.یا تو اتاق حرف میزدیم در رو باز میزاشت و مادرش هم میبست این میرفت باز میکرد.دیگه خودم به ستوه اومدم.امروز جمعه برا ناهار اومد دنبالم.بعد از غذا ظرفای مادرشوهرو شستم برای اولین بار.بعد رفتیم تو اتاق فیلم بازی مرکب ببینیم.من خودم هی منتظر بودم حداقل دستمو بگیره ولی انگار نه انگار.در لپ تاپو بستم و به چشاش و لبش نگاه کردم که خودش بدونه ولی اصلا اصلا کاملا شوت گفت چیه خسته شدی؟بریم بیرون دور بزنیم هوا خوبه.بدون اینکه حرف بزنم صورتشو اروم بوسیدم اونم بالاخره یخش باز شد و جوری که انگار اگه به من دست بزنه برق بگیرتش با ترس اینکارو میکرد هرچند نزدیک نشد بهم اما کل فیلم رو تو اغوشش بودم موهامو نوازش کرد دیگه منم روم نشد کاری کنم.یکم دلم گرفت.تا حالا یه بارم لبمو نبوسیده زشته دیگه تا این حد من پیش برم فکر میکنه دختر خرابم.معلوم نیس الان تو ذهنش چه فکری داره میکنه.من مادرم خیلی خوشگله و از پدرم جدا شده حس میکنم هرکاری کنم مردم فکر میکنن من دختر همون مادرم.