۲سال پیش..
من خانوادم فهمیدن بابهروزم...سختگیریاشون نسبت بهم شروع شد..تامدتی نمیتونستم برم بیرون پیشش..
من کلاسام تایمش جوری بود ک ساعت۱۰ نهایت ۱ تموم میشد..
بهروز کارش ساعت۳ ظهر تموم میشد تا دانشگاه منم نیم ساعت..۴۵دیقه راه بود...
کلی ب بهروزالتماس میکردم ک میمونم تودانشگاه بعدبیااونجاببینمت..
اجازه نمیداد بمونم..
میگفت اگ یه پسری بهت تیکه بندازه چی..
دردش بجونم...چقددلم واسش تنگ شده...😓😓
بچه ها تاازدانشگامیومدم از قدم ب قدمم براش توضیح میدادم...ینی اگ دانشگاه ها باز بشه قدم به قدمم خاطرس...😓😓