نزدیک به سه ساله شوهرم با خانواده ام رفت و امد نداره.در طول این سه سال توچندماه از بارداریدوسه باری اومد خونه بابام و دیگه نیومد و با خاتواده ام هیچ نوع ارتباطی نداشت. بعد که برادرش زنگرفت با خواهرام چندباری رفت و امد کردیم حتی مادرم عمل کرد نیومد خونه بابام و بابام خونه اش رو عوض کرد چشم روشنی نیومد ولی خواهرام اومدن خونه ام.
حالا که برادرش زنگرفت ارتباط برقرار کرد و دیگه بد باجناق رو نگفت دید دیگه خودش داره و من میتونم مقابله به مثل کنم.منو میبره در خونه بابام پیاده میکنه با یه بچه و کلی وسیله و برگشتن هم همینطور. امروز دم خونه بابام تو ماشین بود
و بابام از بیرون اومده دم در بوده پیاده نشده یه سلام علیک کنه چون باهم قهرن و...
حالا فررا قراره برادرشوهرم و زنش بیان من برای عروسی شون خیلی زحمت کشیدم با یه بچه کوچیک و دست تنها ولی جاری جان نکرد احوال مادرم رو بپرسه یا الان تبریک بابت خواهرزاده ام و اولین بار که رفتم خونه برادرشوهرم هنوز خستگی کارایی که براشون کردم از تنم خارج نشده بود دیرم برادرشوهرم گفت از خوبی خانم ام هست که اینجایین!!!!
حالا من گذشت کردم بابت احوال نپرسیدنش و تسکر نکردنش اون وقت از خوبی اونه!!!
جاری ام هم اصلااااا به من زنگ نمیزنه با اینکه کوچیکتره حتی خبر اومدن شون رو هم نمیده شوهرش به همسرم زنگ میزنه.
حالا منم هم به خاطر رفتارهاش هم به خاطر تلافی رفتار شوهرم میخوام خونه نمونم.
ولی عذاب وجدان دارم بابت همسرم اخه ظاهرا منو خیلی دوست داره واین باعث میشه من عذاب وجدان بگیرم.همسرم برای خوشحالی من تلاش میکنه ولی صرفا برای خودم نه اینکه به خاطر من مثلاکوتاه بیاد و به موقع اشتی میکرد...
بگین که کارم درسته😐