نیلوفر آبی.
گلی هستی که میان لجنزار، به بار آمده.
حیف از آن همه زیباییت نیست میان این همه درد و کثافت؟!
شاید لیاقت خود را همین مرداب گوشه کناره دیدی که اینجا روییدی، آن هم به امید بیامیدی هایت.
ریشه میدوانی و انگار یادت شده لجن ها را بیشتر شاد میکنی! نمیدانی آن ها تشنهی اصالت بیعیب و نقصت هستند؟!
از هرچه ترسیدم بر سر تو آمد و چگونه لطافتت را نگه داشتی؟ بوی مرداب حریفت نشد و تو، شدی نیلوفرآبی!
شدی نیلوفری که احساسم را نیلگون کردی؛ به من فهماندی احساس پاک، حتی میان لجنزار هم یک احساس پاک میماند.
دل گیر هستم از آن روزی که دیدمت و با خود گفتم:
- این نیز گِل و لایی بیش نیست!
چگونه به پاکیِ تو شک کردم؟
اکنون که تو پلاسیده شدی و راهی برای برگشتت نیست، به خود آمدهام!
حال که دیگر راهی برای دیدنت ندارم، تو را میخواهم و از تو لجنی بیش نمانده.
کاش زمان این همه سرعت نداشت که تو را از من بگیرد.
دلم برای آن نیلوفرانه هایِ دلفریبت تنگ شده!
دلم برای آن برگ های سبزت، ریشه های قد و نیم قدت و حتی آن منظرهی بکر و دیدنی هم تنگ شده!
کاش تو دور نمیشدی؛ کاش من کور نمیشدم و کاش... تو تکرار میشدی؛
یک تکرار زیبا... یک تکرارِ تکرارنشدنی!