توضیحات :::
برای اقرار نیست ... صرفا جهت یادآوری خودم ... لذا مطالعه این تاپیک به دلیل اتلاف وقت شما عزیزان توصیه نمیشود .
.
..
...
....
.....
.....
....
...
..
.
امیرحسین داداشی فرزند مجید و مرضیه
متولد هجدهم آذر ماه 1379
پدرم کجاست؟
نمیدانم...
چرا رفت ؟؟
نمیدانم...
اصلا واژه ی پدر برایم معنا و مفهومی نداره...
خداروشکر که مادری دارم اندازه ی پدر!
هرچند دلسوزی های بیش از اندازه و نگرانی بیش از حد مادرم نسبت به رفتار های قبلی من باعث لجبازی و بچگانه بازی من شد و همین مسایل بعلاوه توقع بیش از حد مادر ، مشکلاتی در زندگیم درست کرد که جبران ناپذیرند...اما جفتمان مقصر بودیم...
هیچوقت با من حرف نزد...شاید فشار کاروزندگی و نگرانی اش از بابت آینده من انقدر خسته اش کرده بود که گاهی فراموش میکرد من کسی را جز اون ندارم و نیاز به محبت مادرانه اش دارم...شاید هم من پسر بدی بودم که هیچوقت قابل اعتماد اون نشدم و بی عرضه بار اومدم...نمیدانم...اما تنها آرزویم این است اول من بمیرم...چون تنها کسم و همه کسم مادرمه و فامیلمونم به طرزی عجیب غریبه اند...از طرف پدری هم که...چیزی نگم بهتره...
ولی کاش مادرم کمی اعتماد به من میکرد و میفهمید من از غریبه ها قابل اعتماد ترم تا تصمیمات سودجویانه ی آدم های بی شرف منو به بدترین جاها نکشونه...کمپ و زندان و تیمارستان و ... اینجور جاها برای من زیادی بود...خیلی زیاااد...
بگذریم...حتما تقصیر منم بوده اما من سنی نداشتم و مادرم زیادی خسته بود...سر همین هیچ وقت نشد همدمی برای دردهای هم باشیم و حرف زدن باهمو یاد نگرفتیم و این قضیه درست شدنی نیست دیگر...
میخوام از جایی که یادم میاد بنویسم ...
توی رمانم ادامه میدم این مباحث رو
فعلا میخوام بدونم چه ها کرده ام و چه چیزهایی دارم...
مادرم سخت کار میکرد و منو به همه نوع نیازی بی نیاز کرده بود و منم سخت درگیر انواع اقسام کلاس های هنری آموزشی ورزشی بودم...از شنا و شاءولین گرفته تا زبان و تیزهوشان و روباتیک و معرق و گیتار و ...
درسم بد نبود...البته بعد از کلاس سوم به خودم اومدم...درست بعد از فوت مادربزرگم که یادمه تا وقتی بود من احساس فامیل داشتن میکردم اما بعد از فوتش خیلی احساس بی کس و کاری داشتم...تیزهوشان قبول نشدم برای دوره ی متوسطه اول...اما توی نمونه دولتی جزو بهترین ها شدم و توی یک مسابقات جهانی ریاضی غیرانتفاعی تونستم شرکت کنم و تا چین برم و برگردم...مدرک تافل از شکوه دارم اما اصلا در حد تافل چیزی نخواستم که یاد بگیرم...توی ورزش هم زیاد خوب نبودم...حتی دانشگاه هم شانسی قبول شدم احساس میکنم ... کلا هیچ جا نتونستم خودمو ثابت کنم و هرچه هستم فقط یک اسم خالی و پوچ اما سنگین هستش که به لطف زحمات مادرم دارم...خیلی خجالت زده ام از نا امید کردنش و ... بگذریم امشب دیگه در توانم نیست چیزی بنویسم تا فردا ...
دوست دارم فقط یک جمله بنویسم
مادر خیلی عاشقتم اما منو نبخش که همه زحماتتو هدر کردم...نفهمیدم...ببخش که نفهم بودم ولی ... از خوشی زیاد بود ... ببخش...