معلوم نیست چه زندگی میکنم. شوهرمو خیلی دوست دارم و عاشق هم بودیم که ازدواج کردیم. الان زندگیمون شاید چشم خورده نمیدونم.
شوهرم یه مدت مریض شد و خونه نشین ، از کار بیکار شد ، الانم باردارم ، ماشینمون خراب شده گوشه ی پارکینگ ، شوهرم دنبال کاره ولی حالا تا استخدام بشه ، کارتامون دیگه داره به تهش میرسه.فعلا خونه ی مادر شوهرم. اوضاعم خیلی بده. دلم گرفته.
یه خواهر دارم مثل یزید که از من بزرگتره و ازدواج نگرده و من به خاطر مادرم مجبورم هر وقت میرم اونجا ببینمش. دیگه دوست دارم سر به تنش نباشه چون ادم خیلی بدیه و نگم براتون چیکارا با من کرده که بحثش جداست