«ابوهندل تختهگاز» گويد: روزی می راندم با بنزی به غايت با مدل. مردی، ژيانسوارب بر من بماليد و بگريخت.
چون نيك نظر كردم، چراغ خطر را شكسته يافتم و گلگير را خط اوفتاده. اهل منزل را گفتم: سفت بنشين كه پرگاز خواهم راندن و ژيان را خواهم گرفتن. پس دو دست بر غربيلك محكم كردم و پای برگاز مردانه بيفشردم و با خويش می گفتم:

ای بوهندل! طرفه مردی باشی تو كه ژيان را تعقيب كنی و ژيان مرد را به لتزدن تأديب نمايی كه گفتهاند: هركه بزند و بگريزد، دور نباشد كه خلق با وی بستيزد.
چون لختی براندم، عتاب آمد كه: ای فلان، اين چگونه راندن است؟ عيال را گفتم: «می نشنوم كه چه گويد.» و باز گفتم: عجايب آرتيست بازی ای است كه ژيان از پيش روی می گريزد و موتورسوار از پسپشت می آيد.
باز عتاب آمد كه: ای فلان بزن كنار! من، اين در گوش نگرفتم و همچنان می راندم چون باد صرصر.

در راه مردی به خيابان اندر دويد و به سپر زد و بر هوا جست و ندانستم كه پايين آمد يا نه. ديگر بار عتاب آمد كه: ای فلان چه می كنی؟ - هه!هه! تو خود دانی كه چه كنم. ليكن مرا، گرفتن نتوانی ای عتابكننده و ای ويراژدهنده. در راه چراغی پديدار شد، گاه سبز و گاه سرخ و چون از سرخ آن بگذشتم، «پيكانی» و «دوو»یی و «پرايد»ی هر يك به پيادهرويی و مغازهای و بالای چناری گريخته شد از ضربت بنز.
چون چندی برفتم به چمنزاری رسيدم و استخري و فوارهای. از «بنز لاشه» به در شدم و ژيان را رفته ديدم و موتورسوار را در راه مانده و ردگم كرده. پس به خانه شدم و رقعه نوشتم و سوئيچ فرستادم كه: مرا خوش نباشد در اين مسند بودن. بنز لاشه اوراقچيان را دهيد و آن پست كه من اينك در آنم، ديگر مشتاقان را. آنگاه گفتم: مرا در مسندی ديگر نشانيد و چنين كردند