سلام...😔 نمیدونم درد دلمو ب کی بگم ..
چن وقته با شوهرم به مشکل خوردیم ، دوساله عروسی کردیم از اول عروسی شوهرم مخالف بچه آوردن بود و بهونه های الکی میاورد که ماشین نداریم و... ، ماشین گرفتیم میگه کرونایه و.. ، از طرفی هم من خیلی استرس ناباروری داشتم همش با خودم فک میکردم اگ مشکل داشته باشم چی حتی خواب دیدم ک نازام و شوهرم رفته بود زن دیگ گرفته بود .
منم یه ماه اومدم الکی بهش گفتم میخام قرص بخورم که الاهی میمردم و این کارو نمیکردم 😔 فکر نمیکردم اونقد زود حامله بشم ، همون ماه حامله شدم و شوهرم فهمید ک الکی بوده قضیه قرص🥺 روز به روز باهام سردتر شد روز بروز ازم دوتر شد حتی ماه های آخر حاملگیم من تو اتاق میخابیدم و اون تو هال میرفتم پیشش ازم دوری میکرد😭 موقعی ک دخترمم بدنیا اومد اصن انگار ن انگار ک زنشم و...
الانم دخترم ۹ ماهشه بازم کنارم نمیخابه همش بهم میگه اگ تحملت میکنم فقط بخاطر دخترمه وگرن از خونم بیرونت میکردم ، اون شب گف ینی واقعن انقد نفهمی ک نمیفهمی ۹ ماه ، ۱۰ ماه میشه پیشت نمیخابم یعنی دوست ندارم ، میره بیرون میگه کار دارم میگم چیکار داری میگ ب تو ربطی نداره 😔
گوشیش یک ساله قفله ، حقوقش رو هم میگه حقوق منه مسئله شخصی منه ب تو ربطی نداره ، همش میگ دوست ندارم و... میگ تو از همون اول منو دوس نداشتی😭 سال اول عقدمون تعذیه داشتیم با همون وجود براش تا در توانم بود بهترین تولد رو گرفتم ، الانا میگ همه ی کارات از رو ظاهر بود در صورتی که چون تعذیه داشتیم هیچ کس نفهمید از جشن و حتی مامان بابامم نبودن فقط خودم و خودش و مامان و باباش بودن ، خیلی دوسش داشتم خیییلی 😔 زده نابودم کرده بس ک میگ تو دوسم نداشتی ، میگ بهت اعتماد ندارم ک بهت نمیگم کجا میرم و گوشیمو قفل کردم
چیکار کنم بخدا دیگ نمیکشم خسته شدم😭😭😭
۲۰ سالم بیشتر نیست فک میکردم ازدواج کنم زندگی خوبی دارم ، خونه بابامو حیف کردم برا خودم😔