با توجه به یکی از تایپیکهای پر بازدید میخوام براتون خاطره پذیرایی دختر عممو تعریف کنم
من یه عمه دارم که تهران زندگی نمیکنه اما بچه هاش همه بعد از اردواج اومدن تهران
دختر کوچیکه دوساله ازدواج کرده
ما یه رسمی داریم که معمولا تو اولین عید بعد عروسی خانواده عروس براش عیدی میبرن
اولین عید این دختر عمع من هیچ کدوم از خانوادش تهران نبودن و همه رفته بودن مسافرت اما خودش تهران بود
مامان من به من و خواهرم گفت گناه داره خانوادش نیستن شما دوستاشید پاشید یه شیرینی بخرید برید خونش
خلاصه که ما ساعت 4 بعد از ظهر رفتیم خونه این و یه شربت آورد و گفت با شیرینی بخورید
بعد اصررررررااااااااااااار که باید شام بمونید
ما هم موندیم
آقا حالا ما از ساعت 4 نشستیم وااااقعا گشنه و داغون
ساعت 11و نیم شب خواهرم گفت پاشو بریم دیگه دیره تازه خانوم شامو کشید
شامو خوردیم لباس پوشیدیم گفت واااای میخوام میوه بیارم بمونید
که دیگه نموندیم گفتیم دیگه خیلی سیریم نمیشه میوه بخوریم
یکی دو ماه بعدش تولد برادرش بود به من زنگ زد گفت میخوام داداشمو سورپرایز کنم کیک میپزم بیا تزیینش کنیم که داداش ساعت 7 میاد سورپرایزش کنیم
و همه خواهر برادرش و خانواده ما رو هم دعوت کرد
آقا من ساعت 5 بعد از ظهر رفتم یهو گفت پودر کیکو بیارم کیکو بپزی
چشام 4 تا شد
گفتم یعنی هنوز نپختی؟
گفت نه دیگه زود بود
فک کن ساعت 7 قراره داداششو سورپرایز کنه تو دو ساعت میخواد کیکو بپزه کیک خنک بشه بعد خامه کشی و تزیین هم بکنه
خلاصه که به هر بدبختی بود کیکو آماده کردیم
و باز هم ساعت 5 یه ما یه چایی داد
با خواهرش هم بحث میکرد که
کلا اعتقاد داره میوه فقط بعد شام
این دفعه ساعت 11 شام داد
و ما بازتا اون موقع گشنه منتظر موندیم
باز بعد شام پاشدیم بریم گفت میوه و کیک چی که ما گفتیم نمیخوریم
این حرکاتش باعث شد دیگه خونش نریم
