من قبل از اینکه با شوهرم برم زیر یک سقف مامانم شرط گذاشت که دختر من سفره اش باید از سفره ی مامانت جدا باشه ؛ حتی اگه طبقه ی بالای مامانت زندگی کنین؛ شوهرمم قبول کرد ؛ جاریم ۱۳ سال از زندگی مشترکش میگذشت ولی هنوزم بلد نبود تنهایی آشپزی کنه چون همش زیر دست مادر شوهر کار کرده بود.. هویج خرد میکرد سیب زمینی پوست میکند؛ دیگ میشست؛ مادرشوهر هم غذا میپخت.. جاریمم طبقه ی دوم زندگی میکرد؛ مادرشوهرم طبقه ی اول ؛ من طبقه ی سوم.. ولی از همون اول زندگیمو تلخ کردن.. مادرشوهرم با اینکه پا درد داشت و ۶۰ سالش بود روزی۳ بلر ۸۰ تا پله رو می اومد بالا تا به من دستور بده؛ اتاق خوابم ؛ آشپزخونه ام ؛ یخچالم ؛ همه جامو میگشت.. و بهم دستور میداد اینکارو کن اونکارو کن؛ جاریمم اگه صبح دیر از خواب پا میشد مادرشوهرم میرفت درشو محکم میکوبوند که کجایی چرا پا نمیشی.. شوهرمم هیچ چی واسه خونه نمیخرید همه ی خرید ها افتاده بود گردنم.. سالی یه بار میخواست یه گوجه بخره واسه هر طبقه یه کیلو گوجه میخرید ؛ در حالیکه پدرشوهرم گوشت قرمز ؛ برنج ؛ روغن ؛ مرغ میخرید با تاکسی می آورد دم خونش یه بار نشد یه کاسه برنج واسم بفرستن؛ منم تازه عروس بودم چهار ماه از عروسیم گذشته بود شوهرم یه بارم برنج یا گوشت نخریده بود واسه خونه..عید قربان مامانم اینا واسم گوشت آوردن
شوهرم اومد گوشت رو تیکه تیکه کرد گذاشت تو مشمبا تو فریزر برگشت گفت اینا واسه مهمونا دوتا هم پوست استخون و چربی رو گذاشت تو یه مشمبا گفت اینم واسه خودمون..