2777
2789

دایی شوهرم همس شوهرمه(۳۱ سالشه) وزن داییش سه سال از من کوچکتره (یعنی ۲۵ سالشه)

خلاصه بعد از ۴ سال به اصرااااار دعوتمون کردن،خدااا شاهده دایی شوهرم دیروز سه بار زنگ زد که برای شام بیاید،من و مریم(خانمش) منتظریم و گفت شما اصلا با من رفت و امد ندارید مریم ناراحت شده و...

من اصلا حالم خوب نبود درد کلیه امونمو بریده بود,همسرمم میگفت اصراری نیست که بریم گفتم نه زشته ناراحت میشن حالا یه ساعته میریم و میایم...بعدش گفتیم اوکی میایم

خلاصه شبش با کلی مسکن یکم دردام آروم شدن ساعت۹ رفتیم خونشون،دیدم هییییییچ خبری از شام نیست!

در حقیقت ما همه«بشر» بودیم ،تا اینکه«نژاد» ارتباطمان را برید،«مذهب» از یکدیگر جدایمان ساخت،«سیاست» بینمان دیوار کشید و« ثروت» از ما طبقه ساخت...! لطفا لایک نکنید

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وااااا

خب ادامش

من از دیوانه ها دیدم ، هزاران عاقل مرده !•~•                                                                                                           خدایا همیشه هوامو داشته باش ❤                                    

حالشون خرابه مگه 

با احمق ها نباید بحث کرد  فقط باید آخرش گفت تو خوبی ببخشید 🤗🤗...دعا کنید شاید بزرگترین خواسته شما کوچکترین معجزه خدا باشه .الهی دلتون شاد،تنتون سالم جیبتون پر پول باشه .انسانیت به دین و مذهب نیست همین که دلی را نرنجانی انسانی 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز