داستان ازاونجاشروع شد که دانشگاه یک اردوگذاشتند که توش اعلام شده بودفقط بچه های بسیجی راثبت نام می کنند من ودوستم زهرا هم که این خبربه گوشمون رسید به قسمت ثبت نام مراجعه کردیم ودرخداستمونو بامسئول ثبت نام درمیان گذاشتیم
همزمان بامایکی دوتاازپسرهای کلاس هم مراجعه داشتند که بعد جواب منفی دادن به اونها....درحالیکه ماهم ناامیدشده بودیم بهاجواب مثبت داده شد امااعلام کردند که دیگه جاندارند...
ماهم خوشحال مشغول اماده کردن وسایل شدیم اردوی نمایشگاه تهران وبعداون اصفهان
من خیای خوشحال بودم چون تاحالا اردوی دانشجویی نرفته بودم اونم باصمیمی ترین دوستم زهرا
روز موعودفرارسیدهمه توحیاط دانشگاه جمع شده بودیم اکثرابچه ها دخترها بودند وفقط هفت هشت پسربه چشم میخوردبانظر مسیول ثبت نام که حالامسئول اردو بود پسرهای صندلیهای اول رااشغال کردند وخانمها بقیه صندلیهارا
مادرردیف یکی مانده به اخربازهرا نشستیم بعددوسه ساعت اتوبوس به راه افتاد....اون شب رادرراه بودیم ومن که اصلاعادت به سفراینطوری نداشتم حتی یک لحظه هم خوابم نبرد همه درخواب بودند فقط من ویکی ازپسرهابه نام حسین اون شب تاصبح حتی پلک هم نزدیم
صبح به تهران رسیدیم وتاپیداکردن نمایشگاه دوسه ساعت درتهران چرخیدیم تاتونستیم نمایشگاه راپیداکنیم