راستش را بخواهی،
امروز عجیب دلتنگت بودم...
در پستوی کمد و خانه در به در دنبال راه ارتباطی با تو گشتم...
{سیمکارت بابابزرگ!}
سیمکارت را درون گوشی قراضه ای که این روزها در دستم بود انداختم و خب شماره شمارا؛دلیل زندگیم را،که حفظم،روی کیبورد سردش تایپ کردم!
حنا فکر کن!
یه بوق دو بوق!
جواب میدهد!
چه میخواهی بگویی؟
_سلام خوبی!
خب سپس چه؟
_دلم تنگت شده:)
خب؟
قاعدتاً طبق معمول ،برای غیبتم کنایه خواهد زد تا کفری شوم و بگویم کدام گوری بودم که حتی سیمکارتمم نیز خاموش است!
خب باز هم من کنایه اش را نادیده خواهم گرفت و او با حفظ غرور و مردانگی اش میپرسد:
«کجا بودی؟»
خب حنا چه میخواهی بگویی؟؟
چه میتوانی بگویی تا او در این یک هفته پایانی بهم نریزد؟
خب حنا باید صادق باشی و راستش را بگویی!
چرا که او رو صداقتت «قسم میخورد!»
راستش چیست؟
چه چیزی بجز حال بد؟
خب قاعدتاً میپرسد حالت بهتر شده یا نه!
جواب منفیست!
پس چرا توکه مبتوانستی قبل از خوب شدن حالت تماس بگیری،این همه تعلل کردی؟
جوابی ندارم...
پس بیخیال فشردن دکمه سبز رنگ تماس میشوم،و گوشی را در آغوش میفشارم...