خوبه که بهت زنگ میزنن احوالت میپرسن
من چی بگم که بعد ازکلی خوبی کردن و پول قرض دادن بهشون؛ آبرومون رو بردن و هیچ وقتم حتی زنگ نمیزنن
منم همیشه همه جا تنها بودم. هفته ها میگذره دریغ از زنگ خشک و خالی. تا من نرم و تلفن نزنم یادی نمیکنن هردوماه یه بار شاید از طرف من بوده رفتن... مادرشوهر و خواهرشوهرهام حتی خونمون رو هم بلد نیستن... نمیدونم ادم رکی هم نیستم... نمیدونم چرا انقدر تنهام. فقط شوهر و بچه هامو دارم و البته خدا
میفهمم چی میگی