سلام بچها پارسال ابان عقد کرده بود ۴ ماه عقد بود پسره خیلی پسر خوبیه سالمه ...مستقل هس قیافشم خوبه فقط خواهرم چون ب مامانم وابسته اس خیلی اذیت میکرد شوهرشو هیچ جا باهاش نمیرف خونه اقوامش خواهرش و اینا نمیرف میگف دوس ندارم بدون مامانم برم جایی خلاصه عید میاد بدون اینکه ب خواهرم بگه میگه سوپرایزش کنم ببرمش مسافرت خونه خواهرش به خواهرم میگه میخایم بریم فلان جا خواهر من میزنه زیر گریه و دعوا ک چرا نگفتین و بگو مگو پیش میاد بحث میشه ناراحتی پیش میاد خلاصه تا الان یکی دوبار آشتی کردن ...همیشه هم پسره میومده خودش این دفعه التماس میکرده ب خواهرم ک ببخش منو من زندگی مو دوس دارم دوس ندارم خراب بشه پسره خیلی گرم و با احساس خواهرم برعکس ... پسره خواهش و تمنا و التماسش میکنه میگ من پدر مادرم جداشدن دوس ندارم منم زندگیم خراب بشه میگغلط کردم ک خواستم سوپرایزت کنم میگ ببخشید قید همه چیو میزنم فقط تورو خدا زندگی رو خراب نکن هرچی بخوای همون میشم ولی خواهرم میگه نه اصلا ... میگم چرا اینجوری میکنی میگ بزار ناز بکشه اصلا حالیش نیس ک مرده غرور داره میشکنه جلوی ما بخدا دیروز انقدر گریه کردم برا دامادمون 😔
گناه داره ضربه خورده از جدایی پدر مادرش دوس نداره زندگیش اینجوری بشه ولی خواهرم مغروره و لجباز حرف حالیش نیس حالمخوب نیس اصلا الان مامانم زنگ زد فردا برین واس کارای طلاقش 😔😔خواهرمگ هیچکی تو زندگیش نبوده و نیس فقط ته تغاریه و بچه ننه