اقا ، گمشده رو پیداش کردیم!
-بیارینش تو!
درو باز کردن وهُلم دادن تو اتاق !
از دود خفقان سیگار که تو اتاق پرشده بود به سرفه افتادم
از مرد مقابلم فقط تونستم لباس مردونه ی توی تنش رو ببینم که دو دکمه ی اولش رو باز گذاشته بود وسینه های بزرگ وخالکوبی شده اش دیده میشد
دستامو باز کردن وبا رفتن محافظ ها در هم پشت سرم بستن
به سمت در برگشتم که بادیدن عکس خودم پشت در جا خوردم !
ای خداا!این منم؟
دختری که کپی من بود با این تفاوت که موهاش بلوند و کوتاه بود و حتی رنگ چشماشم مثل من بود لباس قرمز رنگ توی تنش کلا یه وجب بود وتموم بدن خالکوبی شده اش رو بیرون ریخته بود
نفسم کند شده بود و احساس خفگی میکردم ..صدای قدم هایی رو پشت سرم شنیدم به سرعت برگشتم وبا خوردن سیلی تو گوشم زمین افتادم و با پاره شدن گوشه ی لبم وپاچیدن خون نگام رو روی سرامیک های سفید دوختم که دو کفش ورنی مشکی رنگ جلوم ایستاد
خیلی خونسرد شالم رو کنار زد وموهامو توی چنگش گرفت وبلندم کرد به در کوبید
تازه چشمم به دومردمک قهوه ای رنگ بزرگ که بین رگه های خونی درحال حرکت بود افتاد
از بین فک قفل شده اش غرید
تو اسمونا دنبالت میگشتم اِلی… ولی بغل گوشم بودی و خبر نداشتم …تویه الف بچه میخواستی منو دور بزنی ؟!
خیلی رو دادم بهت که هوا برت داشت ؟ گفتی خیلی راحت سر اراز رو شیره میمالمو دِ فرار ؟!
فکر اینجاشو نکردی که اگه پیدات کنم چیکارت میکنم؟! هان!
انگار عضوی به اسم زبون نداشتم اصلا نمیتونستم حرف بزنم
با رها کردن موهام پشت در سر خوردم وافتادم بغضم شکست و اشکام ریختن.
جرئت بالاگرفتن سرمو نداشتم صدای پر از نفرتش رو شنیدم
-بلندشو!
نمیتونستم از جام بلند بشم انگار فلج شده بودم تنها حسی که وجودمو گرفته بود ترس بود
وقتی حرکتی ازم ندید با صدای بلند تری که ستون اتاق رو به لرزه درمیاورد فریاد زد
-با توام بلندشو!
سریع از جام بلند شدم ولی همچنان چشمامو روی زمین دوخته بودم که با دستای بزرگش فکمو گرفت و مجبورم کرد به چشم قهوه ای خونیش نگاه کنم
تنها چیزی که توی چشماش موج میزد نفرت بود
همینطور که فکمو با دوانگشتش میفشرد لب زد
-کجا بردی اونهمه جنسو ؟
میدونی؟! اون جنس ها واسم پشیزی ارزش نداره ها ولی کاری که کردی رو هیچ وقت نمیتونم ببخشم
این که کسی بخواد منو احمق فرض کنه … اراز رو یه اسگل بدونه هنوز از مادر زاده نشده الی
چی فکر کردی هان؟!
جهنمو بهت نشون میدم صبر کن!
با صدای بلندی اسم مردی رو صدازد
-بردیا ..بردیا !
پس یکی از همون محافظا بردیا بود
سریع خودشو توی اتاق انداخت
-بله اقا !
-اتاقو اماده کنید!
با شنیدن اسم اتاق واررفتم …یعنی میخواست چیکار کنه !
جلوی پاش زانو زدم و شلوارشو گرفتمو وبا گریه والتماس گفتم
-توروخدا ولم کنید بابا به پیر به پیغمبر من اونی که شما میگین نیستم ای خداا عجب گرفتاری داریم ما..
اون هر ز ه ای که ازش میگین من نیستم …
با چهره ی عصبی بازومو گرفت وبلندم کرد و توصورتم غرید
-که تو نیستی …بازی جدیده؟ فکر میکنی هنوز نشناختمت ؟ کم فیلم بیا واسه من …
راه بیوفت تا الزایمر تو هم درست کنم راه بیوفت …
با دستای قوی ودرشتش توی اتاقی بزرگ پرتم کرد
و دست به سینه به چهارچوب در تکیه زد وسیگاری بین لبهاش گذاشت