برادرشوهرم یه دختر داشت که شوهرم ببدون دیدن اون اصن شبا نمیخوابید،تو مهمونی به اسم دیدن مادر پدر ولی یسره با بچه داداشش بود دعوا تو خونه کلی که چرا ازم دورن ... تا ابنکه گفتم بزا خودم یه بچه بیارم بلکه یکم عادی بشه..
منم بچه آوردم خداروطکر دختر شد که مث بچه داداشش دختر شد که نگید بخاطر اینکه اون دختره و فلان. شوهرم یه مدت بهتر شد تا برادرشوهرم دومی بچشو آورد اونم دختر حالا شوهرم باز عمر جون نفسش شده اون جلو بچه اون دختر منو دعوا میکنه داد میزنه سر دختر خودمون تما یه ریز اون کوچیکه تو بغلش قربون صدق میشه ،کا من بمیرم برات تو عشق منی نفس من فقط و فقط به نفسای تو بنده بخاطر تو زندم من.... ولی به بچه خودمون زیاد محل نمیده تو خونه میزنتش،درسته دخت من شیطونه اون آروم ولی مگه میشه عاطفه اینقد تفاوت کنههه!!!دارم اذیت میشم یواش یواش که علت چیه این!راسی برادر شوهرم اصن دختر منو تحویل نمیگیره فقط سلام همو خوبی بعدش دخترم مث گلدون کنار سالن یا حتی گاهی شیطونی کرده اومده بچه منو فقط دعوا کرده!!!نمیدونم مشکل کجاست؟من حساسم؟شوهرم غیر عادیه؟یا بچه دوم بیارم؟
اینم بگم شوهرم شدیدا مخالف بچه واسه خودمونه چندبارم حامله شدم کولی بازی درآورد که سقطش کردم. الانم میگه بیاری یا خودمو میکشم یا طلاقت میدم بچه نمیخوامممممم.