ناهارو با خواهرم آماده کردیم دیر آماده شد.ساعتای سه و نیم واینا.یه ساعت قبلش بابام ازز خواب بیدارشد یه ذره قرزد که گشنمه غذا نداریم خوابید دوباره.ولی سراینکه گشنش بود خوابید تا آماده شدن غذابیدارشه.من با بابام بحث کرده بودیم.غذا که آماده شد واسه خودمو خواهرو برادر کوچیکم کشیدم رفتیم اتاق خواهرم خوردیم .به این خواهرمم گفتم توام سالاد درست کردنت تموم شد غذار بکش سفرتونو بندازین واسه باباهم بکش گنشه با اون یکی خودهرم باهم بخورین.قاعدتا گازو خاموش کردم و وقت ناهارم گذشته بود.بعد مارفتیم غذامونو خوردیم تموم شد اومرم آشپزخونه دیدم هنوز فس وفس داره یه ذره سولادو درست میکنه.بهش گفتم انقد فس و فس نکن دوباره صدای بابا درمیاد زود برو غذاشونو بده.میگه میشه انقد غرنزنی خودم میددنم چسکار میکنم.من هیجی نگفتم رفتم دوبارا اتاق خواهرم از لای در دیدمش چنددیقه بعد سالادش تموم شد گفتم حالا پامیشه قبل اینکه بابا بیدارشه غذارو میکشه دیدم دراز کشید وسط آشپزخونه.من عصبانی شدم رفتم آشپزخونه گفتم نمیخوای تا بابا دوباره بیدارنشده صداش درنیومدا سفره رو بندازی؟میگه ما گشنمون نیست یعنی خودش و اون خواهزم.میگم گشنتون نباشه بابا گشنشه غذا اونو قرارشد بدی.میگه چقد قر میزنی میگم من گازو خاموش کررم الان از وقت ناهار گذشته قبل اسنکه غذاسرد بشه غذای بابارو بده.میگه اون که خوابه.میگم اون خوابیده چون غذا نیست غذاروبکشی بیدار میشه.باز میگه یه تو ربطی نداره قر نزن.منم عصبانی شدم گفتم خیلی بیخیال و بی عرضه ای اصلا هیچی برات مهم میشن هیچی نمیفهمی.اونم عصبامی شد کلی داد کشید .خودم با وجودیکه بابابا قهر بودیم مجبدر شدم غذاشو کشیدم دادم خورد.الان اونم با من قهر کرده مثلا که من بد باهاش حرف زدم
یادمه یه بار دیگم مامانم از سرکار یکی از فامیلامونو آورده یود خونه غذاشو بده و بره من دستم بند مامان بیچاره من میخواست جلوی این مهمون بدخلقی نکنه به حالت التماس به این خواهرم میگفت یه املت درست کن بخوریم.کارشون شخته و وقتی میان خیلی خستن.نیم ساعت التماس کرد این خواهرم انگار نه انگار.آخرش خودم از کارم دست کشیدم رفتم غذا واسشون درست کردم.بعدشم به این خواهرم گفتم مامان داره جلوی مهمون بهت التماس مسکنه چرا یه غذا درست نمیکنس واسشون.بهش برمسخوره ناراحت میشه ولی هیچی نمیگه.هرروزم بساط همینه هیچی براش مهم نیست