هیشکی دیگه براش مهم نیست. همش دارم میشورم و جمع می کنم. بچه ها میریزن
دوشنبه کل خونه رو جمع کردم. اتاقها رومرتب کردم. کمد بچه ها مرتب کردم یخچال و آشپزخونه رو تمیز کردم. دسشویی رو شستم. سینک رو برق انداختم. جاروبرقی کشیدم... خونه شدمثل دسته گل
باز امروز روز تعطیله دور و برمونگاه میکنم انگار تو آشغالدونی هستم. در همه کمدا بازه لباساشون بیرونه. حوله افتاده کف اتاق... قیچی... کاغذ خورده... روی میزهای آشپزخونه پر از لیوان و ظرف نشسته اس. سینک پر از ظرفه. کفش کثیفه.
همه جای هال بالش افتاده. کوسن مبلا وسط خونه اس... کف هال پر از کاغذ خورده اس
الان به شوهرم میگم خسته شدم من انقدر تمیز کردم یه چرخی تو خونه بزنه ببین چه خبره... میگم هیشکی هم کمک نمیکنه. ظهر چند تیکه ظرف شسته میگه من ظرفا رو شستم. همش دارم جمع می کنم!!!!!!
گفتم من همش دارم جمع می کنم. میگه من که ندیدم
یعنی اینو گفت اصلا حالم بد شد
گفتم حتما کوری که نمیبینی. از اتاق اومدم بیرون دیگه نفهمیدم چی گفت