من از بچگی محیط روستا بزرگ شدم همیشه بدم میومد چون محدود بود ازدواج کردم 10 ساله طبقه بالای مادرشوهرم زندگی کردیم
خدا خواست و شد اومدیم شهر
مستاجر
قبل اومدنمون من وقت عمل بینی گرفتم قرار نبود شهر اومدنمون با عملم نزدیک به هم باشه دیگه خونه خوبی پیدا شد از دستش ندادیم
از روزی که اومدیم مادرشوهرم یکسره دو بهم زنی میکنه
هزااار جور حرف از زبون دیگران میزنه که چرا رفتی چرا زنت عمل کرده
شوهرم خییلی دهن بینه
فک کردم تا دیشب لیلی مجنون امروز فقط یه لحظه اونو دیده الانم زندگیمون جهنمه تا جایی که میگه طلاقت بدم راحت شدم
دقیقا تا دیشب میگفت منو چقدر دوست داری 
تو عزیزمی من دوستت دارم 
الان شده دشمن خونیم😔