سلام الان که میخوام قصه زندگیمو بنویسم کاملا دچار تردید و ترسم! از این میترسم که کسی اینجا منو بشناسه ولی وااااقعا الان دلم گوش شنوا و همدرد میخواد. نه دنبال اینم که تو این سایت مطرح بشم و نه اینکه پست هام لایک بخوره.
خستم واقعا حس میکنم ی جای تاریک از زندگیم گیر کردم مثل ی قفس که رهایی ندارم ازش.
تو یه خانواده پرجمعیت ب دنیا اومدم و بچه اخر بودم پر از شادی و انرژی! پر از شوور زندگی.
بعدها فهمیدم که مادرم منو نمیخواسته اما خب من ب خواست اون بالایی ب دنیا اومدم،که ای کاش پام ب این دنیا باز نمیشد.
مادرم میگفت اونموقع ها اشتباه میکردم و الان خییییلی دوستت دارم. منم عاشقش بودم بچه که بودم میرفتم بغلش و بهش میگفتم مامان چقدر بوی خوبی میدی،اونم میخندید و میگفت منکه بویی نمیدم. ولی واقعا عطرشو حس میکردم.
بزرگتر که شدم یکی از داداشام رفت جای دور سربازی. یادش بخیر وقتی میرفت مینشستم پشت سرش ی دل سیر اشک می ریختم.
وقتی سربازیش تموم شد فهمیدیم ب هروئین اعتیاد پیدا کرده. چقدر ناراحت بودیم خیلی مادرم غصه خورد تا اینکه بعد از چندوقت سختی کشیدن خودش خسته شد و رفت مرکز ترک اعتیاد و گذاشت کنار.
عاااالی شده بود حتی از قبلش چاق تر و سرحال تر... وقتی کنارش مینشستیم بسکه مسخره بازی درمیورد و شوخی میکرد از خنده روده بر می شدیم.
کلی دوست و رفیق دوروبرش داشت. تا اینکه ی شب همه از خونه رفته بودن بیرون منو و زن داداشم و اون یکی داداشم خونه بودیم. که همین داداشم که ترک کرده بود(اسمشو میذارم سیاوش) اومد خونه. سیاوش اونروز اصلا حال و حوصله نداشت که همون داداشم که خونه بود(اسمشو میذارم سعید) شروع کرد ب پیچیدن ب پرو پای سیاوش و دعواشون شد. همون موقع سیاوش که خب هیکلی شده بود عصبی شد دسته بیل رو برداشت گذاشت روی گلوی سعید و شروع کرد ب فشار دادن(بعدش فهمیدم اونشب حالت طبیعی نداشت و مشروب خورده بود) انقدر فشار داد که صدای خرخر سعید از گلوش بلند شده بود منم فقط جیغ میزدم زن داداشم هیچ کاری نمیتونست بکنه و زورش بهش نمی رسید. رفتم گوشی رو برداشتم زنگ بزنم ب مامانم اما از زور استرس شمارشو یادم رفته بود. انگار ذهنم کلا پاک شده بود. گوشی رو دادم ب زن داداشم و گفتم فقط زنگ بزن بگو بیان خونه. خداااروشکر که اونشب مامانم اینا زود رسیدن و اتفاقی نیوفتاد اما روح من خیلی اونشب آزار دید هنوز با گذشت پونزده سال قشنگ جلوی چشمامه.
اونموقع من راهنمایی میرفتم یه دفعه بدون دلیل دچار ی حالت افسردگی ی حالت پریشونی و جنون شده بودم. نمیخواستم برم مدرسه همش گریه میکردم شبا خوابم نمیبرد از همه چی شاکی بودم و بهونه میگرفتم. بارون میبارید میگفتم چرا بارون میاد گریه میکردم. شاید مسخره بنظر بیاد ولی واسه من ی حالت خیلی وحشتناک بود اصلا دست خودم نبود مادرم منو برد پیش روانشناس چندین جلسه رفتم مشاوره اما تاثیری نداشت تااینکه ی خانوم سید، خدا رحمتشون کنه الان از دنیا رفتن، ب مامانم گفت که واسه خوب شدن من ی سفره نذری پهن کنه و مراسم بگیره. خب مامانم هم که دیگه خسته شده بود از این وضعیت همینکارو کرد چند وقت بعدش من کم کم خوب شدم
حالا که فکر میکنم میگم شاید ناخودآگاه من اونموقع ها از ی واقعه بد خبر داشت که میخواست اتفاق بیوفته و به همین دلیل انقدر حال من اشفته شده بود