یادمه تو شهربازی بودم ..روز دختر بود .. مامان و بابام برای هدیه دادن منو بردن شهربازی
مامانم میخواست بلیط یکی از وسایل بازی بگیره..
خواهرمو داد بغلم ، همه ی کیفارو گذاشت تو کالسکه و بعد ب من گف کنار در ورودی وایستم تا او بیاد دنبالم
حدود نیم ساعت گذشت خبری از مامانم نبود
شنیدم اسممو با بلندگو صدا زدن
من با یک دستم خواهرم بغل کردم با دست دیگم کالسکه رو میروندم
کمرم داشت میشکست
مامانمو دیدم که با نگهبان داره میاد سمتم
یع دفعه محکم زد تو کوشیم
همه نگاهاشون به من بود
داشتم از خجالت خفه می شدم
بعد از مامانم پرسیدم چی شده چرا اینجوری میکنی
گف تو کجا رفتی؟همه جارو دنبالت گشتم اما نبودی
منم گفتم من که جلوی در ورودی وایستادم اصلا از جام تکون نخوردم
بعد کلی صحبت کردن فهمیدم مامانم در خروجی رو با در ورودی که شبیه هم بودن اشتباه گرفته فکر کرده من رفتم
هیچ وقت هم از من معذرت خواهی نکرد
البته من بخشیدمش
اما هر وقت بهش میگم به جای اینکه عذاب وجدان بگیره میخنده
اما قول دادم که فراموشش کنم
هروقت که از جلوی شهربازی رد میشم پاهام از ترس میلرزه