2777
2789
عنوان

زندگی یکی از کاربرا نی نی سایت

| مشاهده متن کامل بحث + 3428 بازدید | 105 پست

خیلی خوشحال شد از اینکه حامله ام بیشتر بهم جذب شد حتی یه روزم تنهام نمیذاشت شب و روز پیگیرم بود تا رسیدم به ۴ماهگی و فهمیدم دوقلو باردارم سامان که انگار دنیارو بهش داده بودن همون موقعم خیلی سنگین شده بودم شبا به زور میخوابیدم میترسیدم خفه بشم یا به پهلو که  دراز می کشیدم حس میکردم بچه ها تو شکمم راحت نیستم دکتر بهم استراحت داده بود و منم حالم هر روز بد میشد و منو وادار میکردن همه چی بخورم همش سامانو فحش میدادم اخه اندامم که داغون شده بود صورتم گود افتاده بود دندونام درد میکرد مدام سرگیجه  مدام حال بد سامانم همش میگفت باید بخوری باید بتونی

مدام دعوامون میشد سر این قضیه دردای عجیب داشتم همش سامانو مسئولش میدونستم من بچه نمیخواستم اونم دوتا اگه سامان مخالفت میکرد سقطش میکردم همون موقع

که اینطور

ذله نشم

خلاصه با هزار بدبختی من زمان سزارینم رسید وقتی بچه ها به دنیا اومدن و من به هوش اومدم تا یه روز نه کسیو دوس داشتم ببینم مخصوصا سامان نه دوس داشتم بچه هارو ببینم فقط گریه میکردم دست خودم نبود

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بچه هام بور بودن کپ سامان هیچیشون به من نرفته بود ارام و آدام خیلی زیبا بودن همون وقتی به دنیا اومدن تپل بودن منو سامان به این توافق رسیدیم که من بهشون شیر ندم و پرستار برا بچه ها بگیریم و درکنارش خودمم کمک کنم و بتونم یه ذره به خودم برسم

گشتیم و یه پرستار دختر که تقریبا هم سن خودم بود پیدا کردیم و دختره شهرستانی بود و تو خوابگاه میموند و من براش یه اتاق خالی  کردم و ازش خواستم دیگه پیش ما بمونه دختر زیبا و معصومی بود خیلی نجیب بود من خیلی زود بهش وابسته شدم و اعتماد کردم خیلی خوب از بچه ها مراقبت میکرد و  میتونستم راحت به زندگیم برسم و تا بلکه برگردم به گذشته من بچه هامو خیلی دوس داشتم سامانم دوست داشت ولی میگفت وقتی من هستم به من توجه کن بچه ها هم پرستار دارن هم اینکه تو بهشون شیر نمیدی که مدام پیششون باشی ولی تا با سامان تنها میشدم ذهنم میرفت پیش بچه ها  دست خودم نبود یه بار که توی اتاق خواب با سامان تنها بودم ارام برا اولین بار داشت میگفت ماما دلم داشت غش میرفت که برم پیشش سامانم صداشو میشنید بهش گفتم سامان میشنوی داره صدام میزنه ناراحت شد از بغلم دراومد و تند لباسشو پوشید و رفت  بیرون  از اون روز یه کم باهام سر سنگین شد شبا دیر می اومد زود میخوابید ابراز علاقش عمقی نبود هرچقدر نزدیک میشدم از دلش در بیارم میگفت نه مشکلی نداره باهام قسم جون بچه هارو خورد گفت یه کم ذهنتو ازاد میذارم وقت هست برا خودمون

همه چی خوب بود هم توجه من به سامان خوب شد هم اون خوب بود به مهمانیامون میرسیدیم تفریح بیرون  همه جا  اون پرستارم برام هم خواهر شده بود هم دوست و جزئی از خانواده ام

خانواده اش کاملا به من اعتماد داشتن میشد سه ماه یه بار نمیرفت شهرستانشون میگفت دلم برا بچه ها تنگ میشه هروقتم میخواست بره منو سامان میبردیمش و ما برمیگشتیم بعد یه هفته می امد خودش

همه چی خوب بود هم توجه من به سامان خوب شد هم اون خوب بود به مهمانیامون میرسیدیم تفریح بیرون  هم ...

بزاردارم میخونم

نگو که پای اون پرستار وسط

دردی‌که‌انسان‌را‌به‌سکوت‌وامیدارد،بسیارسنگین‌تراز دردیست‌که‌انسان‌رابه‌فریادوامیدارد...انسان‌ها‌به فریادهم‌میرسند،نه‌‌به‌سکوت‌هم...!
فقط بچه ها میگه بعدش گزارش بزنید که بترکه مدام نمونه

بذاربخونیم 

دردی‌که‌انسان‌را‌به‌سکوت‌وامیدارد،بسیارسنگین‌تراز دردیست‌که‌انسان‌رابه‌فریادوامیدارد...انسان‌ها‌به فریادهم‌میرسند،نه‌‌به‌سکوت‌هم...!

بچه تو 11ماه بودن و من در تکاپو این بودم که تالار بگیرم و یخ مراسم خوب برای اولین تولدشون تدارک بدم بچه هارو مدام خونه مامان سامان میذاشتم که جلو دستو پام نباشه یه روز رفتم بچه هارو بذارم برم دنبال کارام که بین راه یادم افتاد کارت بانکیمو همرام نبردم برگشتم خونه دیدم سامان حوله تنش بود و موهاشم خیس بود و سارا هم داخل حموم شوکه شدم از سامان پرسیدم حموم بودی گفت اره گفتم حموم که سارا هست تو کی برگشتی خونه گفت سارا بعد من رفت و موهاش خیس بود سامان با مو خیس عادت نداشت همیشه داخل سرویس خودشو مرتب میکرد و می اومد بیرون یه لحظه حس بدی بود ولی سعی کردم فکرای زائد نکنم خب حتما سامان یه بار خواسته اینطور بیاد بیرون سارا هم رفته دوش بگیره

گذشتم اما معضل ذهنم بود آشوبم کرده بود ولی نمیتونست چیزی باشه

سامان باهام مث روزای اول ازدواجم بود گرم خوب شاد  یه ماهی از تولد بچه ها گذشت که سارا رفتاراش عجیب شد مدام بخودش میپیچید مدام کارای پنهانی  می کرد و ناراحت بود فهمیدم سارا حامله ست یه دختر مجرد حامله بود از اون بدتر که مسئولیتش با من بود ولی امکان نداشت سارا با من میرفت بیرون با من می امد هیجا بدون من نمیرفت خیلی ازش ناراحت شدم نمیدونستم باید جواب خانوادشو چی بدم

بهم گفت وقتی برگشته شهرستان با دوست پسرش ملاقات کرده و اون روز این اتفاق افتاده و نمیدونسته منم باور کردم و تصمیم گرفتم دکتری پیدا کنم سقطش کنه

سارا 14هفته اش بود و من انقدر سرگرم زندگی خودم بودم که تغییرشو حس نکرده بودم البته شکمی نداشت

نمیدونستم چکار کنم اون یه انسان بود جنین شکل گرفته بود  مدام خواب بد میدیدم  مدام خواب میدیدم دارم سر بچه هامو میبرم

این شد که  به سارا گفتم من نگهش میدارم و بعد که به دنیا اوردیش برو به پسره بگو نهایتش نخواستش خودم بزرگش میکنم منو سامان توام همینجا پیش خودم ازش مراقبت کن هر وقتم خواستی ازدواج کن و برا من بمونه و راحتم ببینش این تنها لطفی بود میتونستم در حق سارا بکنم سامان رو با هزار سختی راضی کردم و به خانواده سارا گفتم ما میریم ترکیه چند ماه و سارا رو هم میبریم و باز من تضمین سلامتیشو دادم و اینطور دیگه پیگیرش نمیشدن و تا اون موقع هم بچه به دنیا می امد ما رفتیم تهران برای این مدت که کسی نفهمه سارا حامله اس و قرار شد بعد اعلام کنیم بچه رو به سر پرستی قبول کردیم  من از جونم برا سارا گذاشتم تا موقعه زایمان رسید و بچه به دنیا اومد و با اومدن اون بچه

عشق من تموم شد زندگی من سیاه شد و سامان از زندگی من رفت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792