سامان باهام مث روزای اول ازدواجم بود گرم خوب شاد یه ماهی از تولد بچه ها گذشت که سارا رفتاراش عجیب شد مدام بخودش میپیچید مدام کارای پنهانی می کرد و ناراحت بود فهمیدم سارا حامله ست یه دختر مجرد حامله بود از اون بدتر که مسئولیتش با من بود ولی امکان نداشت سارا با من میرفت بیرون با من می امد هیجا بدون من نمیرفت خیلی ازش ناراحت شدم نمیدونستم باید جواب خانوادشو چی بدم
بهم گفت وقتی برگشته شهرستان با دوست پسرش ملاقات کرده و اون روز این اتفاق افتاده و نمیدونسته منم باور کردم و تصمیم گرفتم دکتری پیدا کنم سقطش کنه
سارا 14هفته اش بود و من انقدر سرگرم زندگی خودم بودم که تغییرشو حس نکرده بودم البته شکمی نداشت
نمیدونستم چکار کنم اون یه انسان بود جنین شکل گرفته بود مدام خواب بد میدیدم مدام خواب میدیدم دارم سر بچه هامو میبرم
این شد که به سارا گفتم من نگهش میدارم و بعد که به دنیا اوردیش برو به پسره بگو نهایتش نخواستش خودم بزرگش میکنم منو سامان توام همینجا پیش خودم ازش مراقبت کن هر وقتم خواستی ازدواج کن و برا من بمونه و راحتم ببینش این تنها لطفی بود میتونستم در حق سارا بکنم سامان رو با هزار سختی راضی کردم و به خانواده سارا گفتم ما میریم ترکیه چند ماه و سارا رو هم میبریم و باز من تضمین سلامتیشو دادم و اینطور دیگه پیگیرش نمیشدن و تا اون موقع هم بچه به دنیا می امد ما رفتیم تهران برای این مدت که کسی نفهمه سارا حامله اس و قرار شد بعد اعلام کنیم بچه رو به سر پرستی قبول کردیم من از جونم برا سارا گذاشتم تا موقعه زایمان رسید و بچه به دنیا اومد و با اومدن اون بچه
عشق من تموم شد زندگی من سیاه شد و سامان از زندگی من رفت