2777
2789
عنوان

زندگی یکی از کاربرا نی نی سایت

| مشاهده متن کامل بحث + 3428 بازدید | 105 پست

یه روز مامانم سر میز شام گفت خانم صالح گفته بیا باهم وصلتی کنیم یکی از دختر اتو بده به سامان من داشتم از ذوق غش میکردم که مامانم به خواهرم گفت راحله نظرت چیه اینو که شنیدم  تو دلم اشوب شد یعنی مامانم نمیتونس بفهمه من سامانو دوس دارم راحله در مجموع دو س بار سامانو ندیده بوداصلا برام فکرشم خوش ایند نبود شروع کردن به حرف زدن راجبش و چنگ میزدن به دل من اشک تو چشام جمع شده بود که یهو  ریخت پایین نتونستم کنترل کنم خودمو مامانم گفت چت شد گفتم فکر ازدواج راحله احساساتیم میکنه و فکر نمیکردم یه روز بخواد  ازدواج کنه و از رو میز بلند شدم و رفتم تو اتاقم  اصلا نمیدونستم چی بگم چکار کنم فقط منتظر شدم عکس العمل سامانو در پیشنهاد راحله بدونم

قرار شد مامانم در جواب مامان سامان راحله رو پیشنهاد بده

و این اتفاق افتاد و  بعد دو سه روز تدارکات خواستگاری پیش کشیده شد باورم نمیشد سامان میخواست بیاد خواستگاری خواهرم یعنی چی اخه اصلا  اون بشر براش مهم نبود کی زنش میشه  منو اون همه دید دریغ از یه ذره حس من همه چیم از راحله سرتر بود فقط اون مستقل بود  این حسن برترش بود نسبت به من  شبو روز گریه میکردم بهونم این شد که دلم نمیخواد خواهرم از پیشم بره راحله هم مدام میگفت دیوونه از کجا معلوم من جوابم مثبت باشه فقط یه خواستگاریه مث خواستگارهای سابق

شب قبل خواستگاری شماره سامانو برداشتم از گوشی مامانم و براش نوشتم من دوست دارم یا از زندگیمون برو و منو زجر نده یا بفهم من عاشقتم 9ماهه دارم با عشقت میسوزم  و فقط تو قلب خودم نگه داشتم بعد تو چطوری میخوای خواهرمو عروس خودت کنی و گوشیمو خاموش کردم و اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم گرفته بود

صبح که بیدار شدم مامانم گفت خواستگاری موکول شده مادر سامان زنگ زده گفت سامان یه کار یهویی براش پیش اومده و عذر خواهی کرده انداختن اخر هفته تند رفتم گوشیمو روشن کردم سامان نزدیک به صد بار بهم زنگ زده بود و یه مسیج میشه ببینمت میدونستم لابد میخواد سر زنشم کنه ولی منتفی کردم خواستگاری امشبم مشکوک بود میدونستم سامان بخاطر مسیج من این کارو کرده پس بهش مسیج زدم اره و یه ادرس برام فرستاد یه کافه دنج تقریبا خارج از شهر وقتی رسیدم ماشین سامانو دیدم وارد ک شدم انتظار داشتم ببینمش اما نبود هیشکی داخل کافه نبود بعد ۵مین یهو در باز شد و سامان وارد شد تند از جام بلد شدم و سرمو خم کردم همش میگفتم الان سرم داد میزنه یا حرفایی میگ که اشکم در بیاد راستیش منتظر بودم که گریه کنم دستو پام میلرزید جرعت نداشتم سرمو بالا بگیرم و نگاش کنم رو به روم ایستاد و  دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند اون لحظه رو هزار بار پلک زدم که ببینم خوابم یا بیدار  بوی عطرش دیوونم کرده بود از عمق وجودم نفس میکشدم و اشک میریختم بعد دو سه مین  بازوهامو گرفت منو نشوند روی صندلی و خودش روبه روم نشست و دستی کشید به صورتم و چونم با انگشتاش گرفت و گفت من دیوانه وار عاشقتم

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

خلاصه کنم براتون که پسره مامانشو میاره پارک اونم برا پیاده روی و مامانشم با مامانم دوست میشه ولی پسر ...

چرا لوکیَشن نفرستادن ک گم نشن😅

  هیچ چیز از هیچکس بعید نیست پس از همدیگه بت نسازید...😇اگه تینا صدام کنی خوشحال تر میشم💚😁                                    

اگه خواب بود خوب بود رویا بودخوب بود هرچی که بود خوب بود ولی باور نمیکردم واقعیت باشه شروع کرد به حرف زدن از حسش از احساسش از وقتی که بهم علاقه پیدا کرده چطور منو دیده اون منو قبل من دیده بود تو خیابون وقتی پشت چراغ میمونیم منو تعقیب میکنه با مامانم میبینه میایم پارک ومیمونه بعدش تصمیم میگیره بیاد پارک و ورزش کنه و یجورایی به من نزدیک بشه

راستیش داداشش باشگاه بدنسازی داشت من قبلا با خودم میگفتم خب چطور باشگاه نمیره میاد پارک گفتم لابد هردوشو دوس داره و یکی دوبار مادرشم گفته بود سامان جالب بوده برام میاد این پارک  پیاده روی

ولی رفتارش طوری بود که به عقل جنم خطور نمیکرد

و اینکه چرا راحله رو میخواستن بیان خواستگاری

گفت من به مادرم گفتم کوچیکه و مامانمم به مامانت گفته حتی من خودم پیشنهاد دادم به مامانم که به مامانت بگه وصلت کنیم ولی مامانت گفته ما رسم دارید اول باید بزرگه شوهر کنه خوبیت نداره کوچیکه بره بزرگه بمونه دیگه دیدیم زشته گفتم میریم جلو فوقش با خواهرت حرف میزنم میگم من روشنک رو دوس دارم

چقدر زیاده

در تاریخ ۱۴۰۲/۲/۱۲ کاربریم به خواست خودم لغو شد خیلی دوست داشتم بازم بمونم اما اینجا کاملا وقتمو میگرفت. نمیتونستم مدیریت کنم همش اینجا بودم.این چند سال که اینجا بودم از همه کار وزندگیم افتادم ودرجا زدم..دوسه تا کاربری دیگم داشتم که اونا قبلا توسط نی نی یار تعلیق شد.سه،چهار سال توی این سایت بودم.گاهی اوقات عصبی بودم وممکنه با کسی بد برخورد کرده باشم یا حرف بدی زده باشم.امیدوارم اگه کسی بوده که از دستم عصبانی بوده وهست اگه‌مقدوره براش منو ببخشه وحلالم کنه.برای خوشبختیم، برای سلامتی وطول عمر خودم ومادرم وهمینطور واسه ازدواجم با یک ادم مناسب وابرومند وخوشبخت شدنم دعا کنید.سنم متاسفانه هی داره بالا میره وهمچنان مجردم.واسم دعا کنید.خدافظ

بعد اینک منو سامان فهمیدیم هردو عاشق همیم خیلی زود بساط ازدواجمونو جور شد  سامان یه مرد فوق العاده بود هیچی کم نداشت هر روز و شب منو بیشتر دیوونه خودش میکرد اصلا کسل کننده نبود امروزش با فرداش فرق میکرد کاراش حرفاش رفتاراش من اصلا نمیتونستم پیش بینیش کنم و این برا من بهترین حال بود یهو میومد خونه میگفت بریم مسافرت یا وسط فیلم میگفت پاشو بریم بیرون یا بارون می اومد  منو به زور میبرد زیر بارون تابستون می رفتیم کوه و شبا میموندیم کلا همش دور من بود تا میگفتم اخ درجا روشو سمتم میکرد چیشد چت شد  اینقدر لوسم کرده بود که دیگه گاهی اذیت میشدم تا بعد یه سالو چند ماه تغییراتی تو خودم حس میکردم سرگیجه بی حالی ضعف مدام دوس داشتم تو تختم باشم  تا اینکه به خودم مشکوک شدم بیبی چک گذاشتم مثلت شد برام🤦🏻‍♀️

اصلا امادگی مادر شدنو نداشتم نمیدونستمم سامان واکنشش چیه ولی از تعریفایی که میکرد و مدام میگفت بچمون چه شکلی میشه میدونستم دوس داره بابا بشه

اگ خسته کننده اس ندارم دیگ ؟

داریم میخونیم فقط امیدوارم اخرش سامان جوون مرگ نشه

  هیچ چیز از هیچکس بعید نیست پس از همدیگه بت نسازید...😇اگه تینا صدام کنی خوشحال تر میشم💚😁                                    

نمیدونستم چطور بهش بگم حامله ام چون اون مدام منو سوپرایز میکرد منم دوس داشتم ازش خوب استفاده کنم ۴اسفند ماه تولدش بود گفتم تو همون روز بهش میگم تا اینکه یه روز منو برد خونه مامانش اینا و خودش رفت نمایشگاه اولش خوب بودم پیش جاریام داشتیم حرف میزدیم که کلا بی حال شدم انگار فشارم افتاد اونا ترسیدن زنگ زدن سامان اومد سامان خواست منو ببره اورژانس میدونستم اگه ببره میفهمه که من حامله ام و سوپرایزم خراب میشه دیگه به زور راستو ریستش کردم و رفتیم خونمون و از اون روز مدام کنترلم میکرد که رنگت زرد شده بی حالی  شیطنت نمیکنی برام مدام خسته ایی و همش میگفت که باید ببرمت دکتر منم گفتم اگه تا یه هفته دیگه خوب نشدم منو ببر دکتر و قبول کرد.

ی روز مونده به تولدش بود چون میدونستم حتما با خانواده اش تولد میگیره شب قبل تولدش من یه کیک کوچیک سفارش دادم  و پر روان رو گلبرگ کردم و تو حموم گل شمع چیدم و کیکم گذاشتم اونجا ربدوشامبر پوشیدمو منتظر شدم از سرکار برگرده  وقتی اومد خونه با دیدنم یه کم خندید و گفت میخوای بهم ثابت کنی که خوبی نبرم امپولت بزنم و رفتمو بوسیدمش لباسشو دراوردم و راهی حمومش کردم  وقتی تو حمومو دید  خیلی خوشحال شد کیک رو  برید و ی ذره ازشو خورد و انداختمش تو وانو خودمم رفتم پیشش و بهشم گفتم حالا نوبت کادوته و کلی بوسیدمش بعد یه تک بوسه از لپش کردم و گفتم اینم از طرف نی نیمون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792